تنگي دست جهان است اين شكست

سرو بالايي كه مي‌باليد راست
روزگارِ كجروش خم كرد و كاست

وه چه سروي! با چه زيبي و فَري!
سروي از نازك‌دلي نيلوفري

اي كه چون خورشيد بودي با شكوه
در غروبِ تو چه غمناك است كوه

برگذشتي عمري از بالا و پست
تا چنين پيرانه‌سر رفتي ز دست

شبچراغي چون تو رشك آفتاب
چون شكستندت چنين خوار و خراب؟

چون تويي ديگر كجا آيد به دست
بشكند دستي كه اين گوهر شكست

كاشكي خود مرده بودي پيش ازين
تا نمي‌مردي چنين اي نازنين!

آتشي مُرد و سرا پُر دود شد
ما زيان ديديم و او نابود شد

آتشي خاموش شد در محبسي
دردِ آتش را چه مي‌داند كسي

او جهاني بود اندر خود نهان
چند و چونِ خويش بِه داند جهان

خلقت او خود خطا بود از نخست
شيشه كي ماند به سنگستان درست

از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟
تنگي دست جهان است اين شكست

-ابتهاج

بارون درخت نشین

عشق کوزیمو به درختان، مانند همه ی عشق های راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بی رحمی همراه بود.تن درخت را می برید و  زخمی می کرد تا آن را نیرومندتر و زیباتر کند.

 

آن همه کوشش اما به دست نسل های آینده ای تباه شد که کور دل بودند، آزمندیشان آنان را از آینده نگری باز می داشت، توانایی دل بستن به هیچ چیز، حتی به منافع راستین خودشان را نیز نداشتند. و چنان شد که دیگر کوزیموی تازه ای نمی توانست بالای درختان گشت و گذار کند.

 

آتش سوزی و نخستین سوء قصدی که به جان کوزیمو شد می توانست او را به این فکر اندازد که خود را از جنگل دور نگه دارد. اما بر عکس، او را به این فکر انداخت که راهی برای جلوگیری از آتش سوزی بیابد.*

«اما موفق نشد»

 

*از کتاب بارون درخت نشین نوشته ایتالو کالوینو

 

در مدح اینستاگرام

عصر یک روز خسته کننده در آذربایجان بعد از خروج از محل کار، به مقصد فرودگاه باکو تاکسی گرفته بودم. ناراحت از سفرکاریِ غیرمنتظره پیش آمده، غرق در دلتنگی و افکار منفی از اینکه یکی دو ماه آینده  هم در ایران و کنار خانواده نخواهم بود بالاخص عید نوروز که شرایط خاص خودش را دارد. مشغول ارسال و دریافت پیام در موبایلم بودم که نهیب راننده رشته پیام را از دستم خارج کرد.

 

 

 آقای نسبتا مسنی بود که ظاهر و لحن اش نشان می داد زیاد هم باسواد و آگاه نسبت به دنیای مدرن نیست. با تشر محتاطانه ای گفت: "چی داره اون دستگاهِ باطل؟ سرت رو بیار بالا ببین اطرافت  چه خبره؟ شاید بخوام جیبت رو بزنم یه ساعته سرتو کردی اون تو!" و بعد شروع کرد به لعن و نفرین به کسی که این دستگاه ها را درست کرده و دست جوانها داده و آنها را از راه به در کرده. 

با اینکه توپم پر بود اما تشرش را با لحنی دوستانه جواب دادم و گفتم: "ببین دایی (در باکو مردان مسن را "دایی" خطاب می کنند یک جور خطاب صمیمی و محترمانه به مرد مسنی که نامش را نمی دانند، چیزی شبیه به "حاج آقا" یی که در ایران رایج است) این دستگاه که فقط برای بازی یا ابزار لهو لعب و گذران وقت به امور بی ارزش نیست، من وقتی سرم را کرده بودم در این دستگاهِ باطل! داشتم به خواهرم سر می زدم و با بچه اش بگو بخند می کردم، از حال دوستانم جویا می شدم و عکس های جشن عروسی یکی از آنهارا می دیدم و برایشان تبریک می فرستادم. درس میخوانم و خیلی کارهای دیگر که گاهی آن بیرون انجام می شود و گاهی داخل همین دستگاه باطل.

با کلافگی و غرولند طعنه آمیزی زمزمه کرد "اگه اینطور باشه که خوبه!" بعد اینستاگرام را نشانش دادم و گفتم تا قبل از اینکه این اختراع شود باید هر از چند صباحی به تک تک دوستان و برخی اقوام زنگ می زدم و جویای کار و زندگی و احوالشان می شدم چند تایی آشنا به دنیای الکترونیک هم که بود نهایتا برای هم ایمیل می زدیم و عکس می فرستادیم که "اگر دورم ز دیدارت دلیلش بی وفایی نیست" اما اینجا هر روز می توانم بفهمم که محمد که در آلمان است حالش چطور است؟ دانشگاهش خوب پیش می رود؟ ورزش را شروع کرده؟ چیز جدیدی در مورد تاثیر "نفاق در زندگی بر کابوس های شبانه مزمن" کشف کرده است؟ و همینطور بقیه...

آدم که نمی تواند مثل دهه ها و قرن های گذشته شب نشینی های دوره ای و بازی های مختلف و روش های جالب دیگر برای گذران وقتی که همیشه اضافه بود و باید یک جوری سپری می شد را انجام دهد. موافقش باشیم یا نه دنیا دنیای پر سرعتی شده و علی رغم مقاومت برخی، آدمی همیشه خودش را با شرایط جدیدش وفق داده و دنیای نویی برازنده آنچه اخیرا بوجود آمده را ساخته است. ته دل من هم برای دور کرسی نشستن خانه پدر بزرگ و بگو بخندهای مستقیم با اقوام غنج می رود اما همه ما میدانیم که اگر بخواهیم آن را انتخاب کنیم از بسیاری از نعمات و ره آوردهای مثبت دنیای مدرن محروم خواهیم شد که این روش جدید زندگی را پذیرفته و به کار بسته ایم.

باری... این مقدمه طولانی برای همین نکته کوتاه بود که بگویم اگر "شاخ های اینستاگرامی" و "خود را بهتر از خودِ واقعی نشان دادن" جزو آفات شبکه های اجتماعی به حساب می آیند اینها نمودِ همان رفتار ما در دنیای واقعی است. اینستاگرام باشد یا نه، این رفتار درست باشد یا نه انسان ها (یا لاقل بیشتر آنها) می خواهند نکات مثبت و لحظات خوشِ خود را پررنگ تر نشان دهند (و بعضی هم در اینکار افراط می کنند) اینستاگرام هم که نبود ما لباس خوشگله مان را برای بیرون رفتن می پوشیدیم و اتاق تمیز تره را برای مهمان، در بسته نگه می داشتیم. اگر کسی فکر می کند این رفتار، غلط و مضر است باید با ریشه این رفتارها در روان انسانها مبارزه و آن را تقبیح نماید اینستاگرام صرفا یک ابزار است ابزاری که اتفاقا مفید هم هست.

"بیشتر" کسانی که اینستاگرام را تقبیح می کنند به این دلیل با آن مخالفند که اگر آن را بپذیرند مجبور خواهند شد از خودشان بگویند و این آشکارشدن برای آنها ترسناک است. "بیشتر"شان اکانتی درست کرده اند و آن بخش "دیدن" اینستاگرام را می پسندند و هم انجام می دهند.  تنها با بخش "دیده شدن" اینستاگرام است که مشکل دارند. میخواهند همان املای نانوشته ای باشند که خطا ندارد. وقتی قرار باشد از خودشان و کارشان برای دیگران بگویند گیر و ایراد کارشان ممکن است دیده شود. تصور اینکه دهانه کارابین را رو به سنگ به کارگاه بسته باشند و عکسش را دیگران ببینند برایشان خوشایند نیست همه ما اندکی حسادت داشته ایم، همه اندکی دروغ گفته ایم و گاهی کارابین کوئیک را برعکس در رول انداخته ایم این اصلا چیز عجیبی نیست. خطا و اشتباه بخشی از آدمی ست و آدمی جز پیشرفت همراه با خطا و اشتباه نیست. خطاهایی گاه در اعمال مایند گاه در رفتار و گاه در افکارمان.

 اینها اما دوست دارند بگویند همیشه بدون خطا و اشتباه بوده اند چیزی که هیچوقت ممکن نیست هیچ کدام از ما همیشه صاف و بی لک و قوی و سالم نبوده ایم تنها در میزان شجاعتمان در پذیرش ایرادات بدیهی مان متفاوتیم.

عیب تو گر آینه بنمود راست...خود شکن آئینه شکستن خطاست.

به کوچکی یک کلمه :" ده سال"

خیلی وقت است که بیدارم در واقع اصلا نخوابیدم، از ذوق... از ارتفاع... از فکر فردا!
یک ربع به چهار با حرکتی آرام در هوایی که فوق العاده سرد است و ساعت حسین 48- درجه را نشان می دهد به راه می افتیم انگار قصد گرم شدن ندارد،  انگشتان پا و دست کرخت شده اند مدام تکانشان می دهم
 طعم تلخی مدام زیر زبانم است و همه چیز به طرز چندش آوری تهوع آور. سه ساعتی از حرکت می گذرد که ناگهان خورشید درست از بالای شیبی که از آن در حال بالا رفتن هستیم طلوع می کند و بسیار تند به چشم می زند سریع عینک می زنم کم کم یخ گورتکس باز می شود وکمی هوا بهتر می شود.  این اوضاع ادامه دارد تا اینکه به یکباره شیب به پایان می رسد ساعت ده و نیم است که از دور و در انتهای فلاتی که روی آن گام بر می دارم پرچم های قله دیده می شوند. سرعتم را بیشترمی کنم تا فیلم بگیرم از تیم جلو می افتم و نزدیک سنگهای قله می نشینم و در حالی که صدای نفس هایم تا فلک هم می رود شروع به فیلمبرداری می کنم تا دست به دست هم می آیند و به قله می رسند. و...

دلم نمی آید به این زودی ها پایین بروم باید بیشتر بمانم نمی توانم دل بکنم ولی...

باید گذشت فرصت درنگ نیست...

هوا در حال خراب شدن است خیلی زود پایین می آییم و 2 ساعته خود را به کمپ 3 می رسانیم. قرار است هرچقدر می توانیم پایین برویم تا تیم برسد هوا کاملا خراب شده و بیرون رفتن جایز نیست امشب را در چادر و در کمپ 3 می مانیم هوا بسیار طوفانیست.

 

 

 

 

ده سال پیش در چنین روزهایی قله موستاق آتا را صعود کردیم.
صعودی که یک صعود معمولی نبود و با همه خاطرات و دل مشغولی ها و نگرانی ها و شادی هایش بسیاری از «اولین» ها را برای من رقم زد.
اولین هایی شیرین و گاه تلخ
بعد از ده سال آنچه از این صعود باقیمانده هاله ای غبار گرفته است با ته مانده ای از شادی غیرقابل وصف روی قله، تشنگی روز برگشت تا بیس کمپ، مبارزه با کرختی  انگشت های پا در کفش های کوفلاخ زوار در رفته، ماجرای گم شدن کلنگ حسن آقا و گردش های روزهای استراحت در بیس کمپ با حسین ها و خدا بیامرز جعفر

گر نبود مشربه از زرّ ناب، با دو کف دست توان خورد آب

گر نبود مشربه از زرّ ناب، با دو کف دست توان خورد آب

این را بارها زندگی به من و من به زندگی ثابت کرده ایم
چه آن روزها که با پول توجیبی هایم سه تا کوئیک و دو تا کارابین پیچ خریدم و اینا شد لوازم فنی من و خیلی از دوستام و بعد یه سری از بچه هایی که اومدن و عاشق سنگ و کوه بودن، کارابین هایی که با یه طنابچه پروسیک تبدیل میشد به یه کوئیک درآ و طناب قرضی آقا سید فرصتی برای اغنای روح سرکش ما بود.


چه سختی دسترسی به کوه و باشگاه و مراکز ورزشی در باکو و کیف و هنوز آداپته نشدنم به شرایط کاری و زندگی جدیدم  که رفت و آمد های جان فرسای اخیر به ایران هم مزید بر علت شده تا فرصت و شرایط کافی برای ورزش نداشته باشم و ناگزیر به پیاده روی های روزانه برای رفتن به محل کار و بانک و دیگر مشغله های روزمره شده ام.

 

 

و یا چند جمعه اخیر که به دلیل در دسترس نبودن برخی وسایل و لوازمم مجبور به تحدید برنامه هایم شده ام و برخی متد های بهره جویی از حداقلِ لوازم  (یعنی همین یک و نصفی حلقه طناب و 5-6 کوئیک و تسمه ای برایم باقی مانده است) را برای برنامه های کوه و سنگ احیا کرده ام.

 

 

غرض از این شرح حال نوشتن برای اندک مخاطبین وبلاگ که هنوز به نگاه های سرسری به حجم بالای مطالب تلگرامی و فیس‌بوکی عادت نکرده اند کما فی السابق خواندن از روی حسن نیت و داشتن دقت نظر در وارسی کلمات و جملات را به کار می‌برند هم عرض ارادت و فشردن دستشان است هم جلب توجه ایشان به این نکته که ابزار و امکانات همیشه ابزار و امکانات هستند و همواره انگیزه و تلاش درونی اثر مهمتر و تعیین کنندگی بیشتری دارد

کوهنوردی عشق بی نظیر

من هیچوقت انتهای مسیر را ندیدم
تنها خودم را دیدم که داشتم می دویدم
پس دویدم
به سوی هر قله بلندی به خاطر تو دویدم
تو از من تلاشم را خواستی
من قلبم را به تو دادم
این همان کاریست که وقتی کسی باعث احساس زنده بودن در تو می شود انجام می دهی
درست همانطور که تو این حس را در من بوجود می آوری
ای کوهنوردی
ای عشق بی‌نظیر من

با تغییری از نامه‌ی معروف «کوبی برایانت» 

 

بدرود زمستان، صبور تر از همیشه منتظرت خواهیم بود

این عکس خاطره انگیز

 

اینجا بارگاه سوم دماونده، 1387
اردوی آخر بود و حسن آقا دفترچه و خودکار به‎ دست از کوچکترین مسائل هم ساده نمی گذشت امین هم داره توضیح میده که چرا علاوه بر طناب انفرادی و کیت امداد، فلاسکش توی کوله قله‎اش نبوده

امینی که رفت و گم شد تو غبار زندگی، (هرجا هست سرش سلامت و دلش خوش) داشت زبان مار در میاورد که نمی دونم فلاسکم اصلا کجاست و خبر نداشت که یه دقیقه بعد از پشت حسن آقا سر در می آورد هزار آیه و قسم و توضیح و انگار این حرفها به سنگ می خورد و برمی گشت

همان لبخند مسرور حسن آقا تو صورتشه و پشتش جدیت، دلسوزی، داد زدن و لیچار بستن! که ترکیبش روی هم میشه "احترامت واجب اما کار فنی قابل اغماض نیست!"

که چقدر حق داشت، که قرار بود وارد دنیایی بشیم که توش سهل انگاری قابل چشم‎پوشی نبود که اغماض بچه‎بازی بود و یا باید بزرگ می‎شدی یا برمی‎گشتی تو کوچه و همون گل‎کوچیکت رو بازی می‎کردی

یک عکس و هزار حس

این عکس برای من حاوی حس بسیاریست، از آن حس هایی که چیزهایی زیادی به آدم یاد می دهد
نه فقط در عرصه کوهنوردی که در جای جای زندگی

آنجا که بین ایستادن و ادامه دادن مرددی 

آنجا که حتی سنگ داد می زند بترس و تو می گویی اگر برگشتم و به ترسم خندیدم چه...؟

رفع شد!

 

پس از قریب به 40 روز وبلاگ رفع فـیــــلـتـــر شد!

مرسی از دوستانی که پیگیری کردن وگرنه در این 40 روز بارها ناامید شده بودم.

بزودی مطالب عقب مانده رو به تدریج شیر می کنم.

اگر آفتاب ناگهان نیمه شب طلوع کند...

ﺍﮔﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻃﻠﻮﻉ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺩﻧﯿﺎ
ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ
ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ
ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ، ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ
ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻃﻠﻮﻉ ﮐﻨﺪ
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺭﺍ
ﺁﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ
ﺍﮔﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ ﻭ
ﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﻮﯾﻢ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ
ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﮕﺮﯾﺰﯾﻢ ...
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻨﺪ
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ ...

ﺭﺍﻣﯿﺰ ﺭﻭﺷﻦ / ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏِ " ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ"

📷: کمپ من در بهشت زمین

روایت ما...

روایت وارکی
بوتون ریوایت‌لر یالاندی
گؤرن‌لر اؤیله‌ محو اولوبلار کی اونودوبدورلار
و گؤرمه‌ین‌لر اؤزلریندن بیر شئی‌لر اویدوروبلار
و ریوایت وار کی
بو ریوایت‌ده
یالاندی...


 روایت داریم
تمام روایت‌ها دروغ‌اند
آنان که خود دیده‌اند، آن چنان بهت زده‌اند که از یاد برده‌اند
و آنان که ندیده‌اند از خودشان چیزهایی ساخته‌اند
و روایت است که
این روایت هم

دروغ است...

-حیدر بیات

 

وقتی زمان برای کارل به پایان رسید

 

روی یال ابروزی قله k2  "کارل" جوان کمپ را به قصد قله ترک کرده بود.  

قسمت سخت مسیر را عبور کرده  و مصمم به سوی قله می رفت. صعود k2 رویای زندگی کارل بود.   

روزهای پایانی فصل صعود بود و بادهای موسمی گاه این قله سترگ را در می نوردیدند. او می دانست چرا این کوه کم صعود شده و چه سختی هایی مضاف بر آنچه تاکنون متحمل شده پیش رویش هستند.  

کارل هشدارهای هوشناسی  در مورد جت استریمی که امروز قله را فرا خواهد گرفت نادیده گرفته بود بنابراین دیری نپایید که خود را اسیر طوفان سهمگینی شمالی دید . طوفان همراهانش را پراکنده کرد. او هنوز خود را نباخته بود. او نیامده بود که خیلی زود جا بزند. او برای طوفان های بدتر از این هم تمرین کرده بود. 

وقتی عینک طوفانش را از دست داد خواست که برگردد. همطناب جدیدش اما به او نوید کمپ پیشرفته شان در همین حوالی را داد. "لئو" که کوهنورد خوبی بود به او امید می داد و از نقشه اش می گفت که در صورت اجرایش می توانستند قله را صعود کنند و به کمپ پیشرفته او بازگردند و مهیای بازگشت شوند.  طوفان پشت سرهم و در مدت کوتاهی دستکش ها ، تبر یخ و خودحمایت کارل  را حتی از او گرفت. با این وضع ادامه راه ممکن نبود. باید برمی گشت.  

این را همه به او می گفتند. همه کسانی که در مسیر بودند و حتی منطقش به او می گفتند که با این وضع ادامه راه ممکن نیست و باید برگردد. کارل اما لبخندی بر لب داشت. زیرا هیچکس از کمپ پیشرفته ای که همین حوالی بود خبر نداشتند. او می دانست که با کمک لئو در آن کمپ، لوازمی را که از دست داده می تواند تامین کند. و جانی دوباره بگیرد. 

به هر شکلی که بود کارل توانست قله را با کمک لئو صعود کند. امید و انگیزه ای که بیشترش به پشتوانه لئو بود کارل را به قله رسانده بود.  

در بازگشت از قله او چنان مست صعود بود که طوفان و نداشتن لوازم ضروری صعود و لحظات سخت و ناامید کننده از دست دادنشان را فراموش کرد. او حتی یادش رفت دست لئو را به گرمی بفشارد تا هم از او  تشکری کرده باشد و هم اینکه مبادا در این شرایط بد جوی او را گم کند.  

او از قله پایین آمده بود. دستانش به شدت سرما زده بودند و چشمانش یخ زده. اگر امدارسانی صورت نمی گرفت و احیای فوری انجام نمی شد قطعا انگشتان دست و چشمانش را از دست می داد. 

وقتی لئو را کنار خود ندید. سخت به خود لرزید. او برای از دست دادن مهم ترین لوازمش غمی به خود راه نداده بود چون حضور لئو و کمپی که در موردش صحبت کرده بود جای آن ها را پر می کرد. حالا وقتی لئو نبود انگار همه آن مصیبت ها همزمان به سرش آمده بودند.  

به هر سو دوید و هرچه فریاد داشت کشید. آوای "لــــــــــــــئو" محیط کوهستان را پر کرده بود و دیگر کوهنورد ها هم از دور به دیده ترحم و گاه تمسخر به او می نگریستند. عده ای حتی جمله مشمئز کننده " من که بهت گفتم!" را تکرار می کردند. جای خالی عینک دستکش تبر و چند وسیله ضروری دیگر حالا حس می شد. چیزی که تا پیش از این و تا وقتی که لئو بود به آن توجه نشده بود. وضعیت اسفبار کارل برای دیگران قابل درک نبود. آنها نمی فهمیدند که او همین حالا عینک و دستکش و تبرش را از دست داده نه چند ساعت پیش. خود کارل اما خوب می دانست.  

کارل حالا به اخرین ابزاری که در دست داشت فکر می کرد. به آخرین روزنه امیدش. می دانی آخرین یعنی چه؟ یعنی پس از آن دیگر چیزی نیست.  هرچند دودل بود و نمی دانست که آیا هنوز وقتش فرا رسیده یانه اما  آخرین تلاشش را هم انجام داد. منور اعلام مکان که آخرین امیدش برای یافتن لئو بود را روشن کرد و به هوا فرستاد اما آخرین تلاش او هم مذبوحانه به نظر آمد و خبری از لئو نشد. 

حالا شب فرا رسیده  و هوا بسیاپر سرد شده. کارل فهمیده که بدون لوازم شب مانی ، بدون امید و انرژی و با دستها و پاهایی که شدیدا سرمازده اند این شب برای او سحر نخواهد شد.   

 

 

کارل خیلی چیزها یاد گرفته بود. مثل بسیاری از کسانی که شکست می خورند و مثل خودش که قبلا شکست خورده بود. 

او  تجربیات زیادی بدست آورده بود اما او دیگر نمی توانست از آن تجربیات استفاده کند چون زمان برای تمام شده بود. او دیگر یک کوهنورد جوان و در ابتدای راه نبود. زمان برای کارل به پایان رسیده بود.   


 

- عکس تزیینی و مربوط به هرمان بول است. کوهنورد افسانه ای اتریشی  و اولین فاتح نانگاپاربات  

-داستان هم غیر واقعی و بر اساس یک خواب است.

آنچه باقیست

 

"دلبرا...

آنچه باقیست، همچنان لبخند توست"

 

مرداد امسال، علم چا و سرآغاز سرود پرخنده ما 

آناتولي...


يادبود آناتولي در بيس كمپ آناپورنا

توضيح كوتاه


باتوجه به اينكه رويه هميشگي اين وبلاگ از بدو تولد تاكنون و طبق آنچه در لوگوي آن مي بينيد اين بوده كه هيچ كامنتي و به هر دليلي پاك نمي شود اما لازم به توضيح دانستم عنوان كنم كه در دوره زماني محدودي كامنت هاي يك نفر خاص كه مستقيم و گاها غيرمستقيم كامنت گذاري و فحاشي مي كند را پاك كرده و مي كنم.

هرچند فحاشي دليل اين پاك كردن ها نيست چون قبلا نيز به كررات در كامنتينگ وبلاگ فحش خورده ام و هنوز هم  ي توانيد در كامنتينگ آن پست ها ببينيد اما به دليلي كه لازم به عنوان نيست صرفا و فقط و فقط كامنت هاي يك «گنده لات » را پاك مي كنم. چه خودش و با آي پي خودش بنويسد چه يكي دو نوچه اطرافش برايش بنويسند.

يكي از اصلي ترين دلايل من براي كوهنوردي

اين يكي از اصلي ترين دلايل من براي انتخاب و مهم تر از  آن ادامه كوهنوردي و پافشاري بر آن است..


"فهمیدن این موضوع برایم خیلی جالبه که هنوز جاهایی در این کره خاکی هستند که تکنولوژی مدرن نمی تونه نجاتت بده، جاهایی که تو تا حد بنیادی ترین و ابتدایی ترین ضمیر خود کوچک میشوی. چنین فضای طبیعی شرایط سختی را خلق می کند که می تونه منجر به رنج و حتی مرگ شود، اما در کنار آن می تونه باعث خلق یک غنای درونی هم باشد. نهایتا برای تطبیق و آشتی چنین تناقضاتی هیچ راهی وجود ندارد. تنها کاری که میتونم انجام دهم اینه که سعی کنم در حدود و مرز آنها درست در سرحد باریک لذت و وحشت زندگی کنم... هر کنشی بر روی این کره خاکی در تعادل با دیگری ست."



برداشت از آلتاي


شماهايي كه نسلتان در حال انقراض است...


اين روزا تو مود گذشته ام....
مدام ياد گذشته مي افتم...
توهم زدم كه گذشته خيلي بهتر از الان بوده... بوده؟
اين عكس از آخرين اردوي تيليچوپيكه ، شهريور 87 يخچال سبلان
روزي كه براي اولين آقاي زارعي و عظيم قيچي ساز رو ديدم 
عظيم كه چنان صميمي و تودل برو بود كه گاهي يادت ميرفت دو روزه از برودپيك برگشته و مثل يه اردونشين باهاش برخورد مي كردي
يا آقا رضا كه انگار يادش رفته بود نبايد بيش از سطح بچه ها آموزش بده و مثل خيلي هاي ديگه بايد فوت استادي رو نگه داره برا كلاس هايي با مبالغ بالا و هرچه مي دونست به پاي بچه ها ريخت...
هرچند قابل دركه...
در مقابل بچه هايي كه اينقدر بي ادعا و بزرگ منش بودند كمتر مربي اي مي تونه اينقدر خوب نباشه بچه هايي كه اندازه نگه دار بودند...
اندازه نگه دار...

ياد همه خوبان بخير
ياد همه بزرگاي بي ادعا بخير
دلم براي همه تون تنگ شده
شماهايي كه نسلتون داره منقرض ميشه ولي خبر نداريد...






ايستاده از راست:
سيد محمد سيد آقايي از تهران، سمكو از سنندج، فرزاد آرج از زنجان، رضا زارعي (سرپرست اردو)، ايرج معاني از اردبيل، حميد نائيني از همدان، ولي از نقده، سعيد حاجي بيگلو از نيشابور، وحيد طهوري از تهران، احسان رحيمي از نقده، من

نشسته از راست:
عظيم قيچي ساز (مربي اردو) ، ابوالفضل نصر از تهران، حسين مقدم از زنجان

عكاس هم سامان طهمورثي از كرمانشاه است.

رضا خوشدل، مردي كه هنوز مي درخشد

روز ماقبل آخرمان در علم چال در حاليكه آخرين صعود تيممان روي گرده آلمانها در حال انجام بود ميهمان مردي بوديم كه تا قبل از آن فقط نامي از آن شنيده بودم. رضا خوشدل مردي كه در اولين برخوردم خوش قلبي، تواضع و كاربلدي اش نمايان بود. روز قبلش يك خانم خراساني شانس آن را داشت كه هم طناب او باشد و اولين بانوي خراساني اي لقب گيرد كه توانسته ديواره علم كوه را صعود كند.

در مدت كوتاه بيكاري مان در علم چال با اصرار، همه را جمع كرد و يك بحث فني راه انداخت. سوالي در مورد "چگونگي بالاكشي مصدوم در حاليكه روي تك طناب فيكس شده و هيچ اضافه طنابي هم در دسترس نيست پرسيد" همه نظرشان را گفتند با هم بحث كردند و بالاخره راه حلي زيركانه و بسيار سودمند از سوي خود خوشدل ارائه شد كه تحسين همه را برانگيخت. 

اين كه بزرگ مردي اينقدر متواضع و الگوي اخلاق باشد چيز جديدي نيست خيلي از بزرگانمان اينگونه اند اما قدر همگي شان را بايد دانست و آنقدر  بر دستانشان بوسه زد تا هر شاگردي او را الگوي اخلاقي خود قرار دهد.

آياز هفت ساله شد


امروز كه نه ولي ديروز 12 خرداد 92 از ايجاد اين وبلاگ و اولين پستي كه در آن نوشته شد 7 سال گذشت.

هفت سال نوشتم و هفت سال لطف كرديد و خوانديد حتي اگر شايسته خواندن نبود...پس باشيد تا باشم


امسال به دليل پاره اي مشكلات! و مشغله زياد نه توانستم مهماني داشته باشم و نه اينكه پستي در خور اين مناسبت بنويسم اما در مورد سالها كوهنويسي در ايران چيزي در ذهن دارم كه بزودي خدمتتان عرض خواهم كرد

مي داني با ما چه كردند؟



مادربزرگم یه جزیره داشت ..
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض 1ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ، ولی واسه ما مثل بهشت بود.
یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش.
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن.
خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد...مادر بزرگم اینو بهم یاد داد.
ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار میکنی...بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط رهاش میکنی ، و موش ها کم کم گرسنه شدن ، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه....دو بازمانده.
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها....حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند...اونها فقط موش میخورند...تو طبیعتشون رو تغییر دادی
"دو بازمانده .. این چیزیه که اونها مارو بهش تبدیل کردند!"

رائول سیلوا


ياد اولين علم...


ياد اولين علم كوهي كه رفتم، كه رفتيم...



من و آنهايي كه بهترين بودند و هستند

قرارگاه رودبارك، تابستان 85

آرگو!


آرگو اسكار امسال را برد.


 

فيلمي كه خوب بود اما در مقايسه با 8 نامزد ديگر اسكار واقعا حرفي براي گفتن نداشت.

شايد من توهم توطئه زده باشم اما فارغ از اينكه در بخش هايي از اين فيلم صرفا براي شعله ور كردن احساسات تماشا چي با سياه نمايي و مبالغه چهره مردمان اين كشور را نزد جهانيان زشت تر كردند اما با ديد فني (آنقدر كه من بلدم و به نظر شخصي من مربوط مي شود) اين فيلم سطح بسيار پايين تري نسبت به همه رقباي خود داشت.

مروري بر8 فيلم ديگري كه نامزد اسكار بودند بكنيد : 


لينكن ساخته اسپيلبرگ كه به نظر من شاهكاريست كه سالها ماندگار خواهد بود

جنگوي از بند رها شده ساخته تارانتينو يك فيلم خوش فرم و بسيار زيبا

بينوايان ساخته تام هوپر كه جايي شنيدم آن را به سمفوني هاي بتهوفن تشبيه كرده بودند

عشق ساخته مشائيل هانكه، اين فيلم نگاهي جديدي به سينماي امروز داد و عشقي را به تصوير كشيد كه در آن زن و مرد جوان و زيبايي حضور نداشتند

زندگي پي، دفترچه اميد بخش، هيولاهاي جنوب وحشي و سي دقيقه پس از نيمه شب كه اگر جذابيت هاي احساسي فيلمنامه آرگو را از آن فاكتور بگيريم همه اين فيلمها بسيار فيلم تر! و بهتر از آرگو بودند اما با همه اين تفاسير...

آرگو اسكار امسال را برد. :)

مراقب نقاب ها باشيد...!

نه فقط در كوهنوردي...كه همواره در زندگي مراقب نقاب ها باشيد...!

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است 
ما می رویم هر که بماند مخیر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم 
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است 
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست 
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست



حق با تو بود ماندمان عاقلانه نیست



اگر اين هفت خوان لعنتي تمام شود و بتوانيم از هزارتوي پيچ در پيچ گراني آذوقه و حمل و نقل و كمبود لوازم جان سالم به در ببريم شايد، پنجشنبه راهي باشيم...هركجا هستيد لبتان پرلبخند بدي هايمان را به خوبي هاي نداشته مان و به قلب بزرگتان ببخشيد بدرود تا دوشنبه

جعفري كه فراموش نخواهد شد

گفت:

تو جعفر رو فراموش كردي؟

گفتم:

مرگش رو آره...

آدمها!

آدما ؛ در دو صورت خودِ واقعیشونو نشون میدن ....
اینکه بدونن کامل به خواستشون رسیدن ...
یا اینکه بدونن هرگز به خواستشون نمیرسن!


يادي از گذشته هاي دور


من، حسين مقدم، معبود توحيدي نژاد
 اردوهاي انتخابي هيات زنجان  دماوند بهمن 87

برگی از خاطرات...

یادی از صعود سال گذشته ما در قالب تیم انجمن به علم کوه، صعود خاطره انگیز 16 جوان به قله ای دوست داشتنی، در این پست بخشی از گزارش صعود دیواره علم کوه را مرور می کنم:


کوله سنگین، سردی هوا، طولانی بودن طول ها و منتظر شدن های طولانی برای صعود نفرات قبلی خستگی مفرطی برایم به ارمغان آورده است. کرده سه نفره ما طول ها را یکی پس از دیگری به اتمام می رساند. در راه یک طول را برای تیم تهران ثابت می گذارم تا سریعتر بالا بیایند. ساعت حدود 4 و نیم است که به ابتدای ریزشی ها می رسیم. سر خم می کنم و سرطناب تیم تهران را 2 طول پایین تر می بینم. راهنمایی شان می کنم و می گویم به دلیل سرما بیش از این نمی توانیم منتظرشان بمانیم. عبور از کلاهک آخر امضای کاملی شد بر خستگی کل مسیر و من عنان گسیخته و زوار در رفته می نشینم تا فرشاد را برای 2 طول آخر حمایت کنم. به خود می آیم و می بینم دیواره در حال اتمام است و من حتی اطرافم را نگاه نکرده ام. بغضم می گیرد از اینکه همه تلاش ها به نقطه ای ختم شده که اکنون در آن نقطه هستم. آری من در حال اتمام صعود دیواره علم کوه بودم. آرزویی که سالها برایم دست نیافتنی بود و آرزویی که برای تحققش بسیار تلاش کرده بودم. در نقطه ای قرار داشتم که برای رسیدن به آن از خیلی چیزها گذشته بودم. فرشاد همینطور بالا و بالاتر می رفت و اشک سرازیر من زیر شلاق های باد سرد گم می شود. سر می چرخانم تخت سلیمان که گویا از دیگر قله های منطقه با من دوست تر است ناباورانه نگاهم می کند انگار می گوید : سن هارا! اورا هارا؟ سیاه کمان را نگاه می کنم چالون، سیاه سنگ همگی با حالتی متعجب به من نگاه می کنند. سر به زیر می اندازم و افکارم را روی زخم دستهایم متمرکز می کنم شاید این درد ها التیامم دهد. آوایی در میان موسیقی جاز باد در می پیچد: «حمااااااااااااایت آزااااااااااااد!»



گزارش کامل این برنامه که در مرداد ماه سال گذشته برگزار شد را اینجا بخوانید

آیاز 6 ساله شد!

12 خرداد ماه یعنی 4 روز پیش این وبلاگ 6 ساله شد.

شش سال است که می نویسم. کم، زیاد، پایین. بالا. با  اعتماد بر بنده به اینکه هدف جز خیر نبوده کم و کاستی ها و اشتباهاتم را به کوچکی من و بزرگی خویش ببخشید.

سپاس از آنهایی که در میهمانی کوچک آیاز شرکت کردند و جای آنهایی که نبودند بسیار خالی بود. امید که با دلگرمی شما این وبلاگ به حرکت پویای خود ادامه دهد.


کی بود کی بود من نبودم


              در جنگ توهین و ناسزا

                           همیشه پست ترین ها برنده میشوند...


من دیروز ایستادم

بد نیست گاهی بایستی و پشت سرت، مسیری که تا الان پیمودی رو نگاهی بکنی

راستش من دیروز ایستادم، نمی تونم ادعا کنم همه دلیلم برای ایستادن فکر کردن بوده باشد، خستگی دلیل اصلیش بود، خستگی مفرط باعث شد بایستم، سر به زیر انداختم و پشت سرم را نگاه کردم، مسیری که تا به آن لحظه پیموده بودم...

بی پرده اگه بخوام بگم برای اولین بار در عمرم دلم برای خودم سوخت، دست به کمر زدم و ناامید از ادامه مسیر زیر لب گفتم: هی ی ی ی ی یی...

پی نوشت:

این روزها اتفاقاتی افتاده که توصیفش کمی سخته


عکس از آیاز، آیی قیه سی زنجان


شراب  تلخ می خواهم!

شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

که  تا  یکدم  بیاسایم  زدنیا  و  زر  و زورش


هستی؟

هر 6 ساعت یک کودک سومالیایی از گرسنگی می میرد...در آغوش مادرش!

نمی دانم خدایی هست...؟


این منم...اینجایم...

این منم...اینجایم...پیش تو

اینجا یکی از تنهایی به خود میپیچد

اینجا یکی برای لحظات از دست رفته اش کتاب میخواند

اینجا یکی برای دل مرده اش کفن میدوزد

اینجا یکی شانه هایش از روز اول بی تکیه گاه مانده است

اینجا یکی به تولد بچه گربه ها فکر نمیکند

اینجا یکی برای خاطراتش دفتر ندارد

اینجا یکی از قحطی خنده حرف میزند

اینجا یکی برای همیشه مرده است

آنجا یک نفر هزار آرزو دارد

تخم بودند و پرنده شدند

جمعه گذشته برنامه سنگنوردی در کلاهک آیی قیه سی با بچه های انجمن برگزار شد.



یکی دو سالیست پرستویی مابین میانی های چهارم و پنجم مسیر کلاهک لانه کرده و دو هفته پیش هم که اینجا بودیم 3 تخم گذاشته بود و صعود کننده که به اینجا میرسید مدام بالای سرش اینطرف و آنطرف می رفت.


پریروز این تخم ها تبدیل به جوجه شده بودند و اینبار والدین جوجه ها که سرگرم غذا دادن به این جوجه ها بودند بالای سرمان ویراژ می دادند.


برای دیدن عکسهای کامل این برنامه در سایت انجمن کوهنوردان زنجان اینجا کلیک کنید

به دلت وسعت بده

کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود ، روی ساحل نوشت : دریا دزد است ... مردی که از دریا ماهی گرفته بود ، روی ساحل نوشت : دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است ..... موج دریا امدو جملات را با خود محو کرد ...... و این پیام را به جا گذاشت: برداشت دیگران در مورد خود را در وسعت خویش حل کنیم


توضیح عکس:

جشن طلوع - قیف مصیبت در جوپار کرمان عکاس : حسین کریمی

تولد 5 سالگی وبلاگ

"کوهنوردی قبل از آن که یک ورزش باشد یک صفت اخلاقیست!"


امروز 12 خرداد 1390 است. 12 خرداد 1385 روزی بود که این وبلاگ متولد شد. از اینکه در این روز به این وبلاگ آمده اید به خود می بالم.

نگاهی به پلاکاردهای نصب شده در فرودگاه امام هنگام ورود تیم ماناسلو

ببینید:







یادی از عظیم که هفته دیگر راهیست

عظیم قیچی ساز 12 فروردین تبریز را به مقصد کشور نپال ترک می کند تا این بار روی قله ای تلاش کند که کمتر کسی حتی به خود جرات فکر کردن به آن می دهد. "کانچن جونکا" یا به قول قدیمی تر ها "کانشین جونگا" قله ایست با ارتفاع 8586 تر ارتفاع که از این حیث در رده سوم قرار می گیرد.

هرگاه صحبت از این مرد بزرگ می شود یاد اولین دیدارم با او می افتم در اردوی آخر انتخابی تیم ملی امید برای تیلیچوپیک سال 87 وقتی که هنوز یک هفته ای از بازگشتش از برودپیک نگذشته بود به همراه تیم به یخچال سبلان آمد و نه تنها من که همه را تحت تاثیر بزرگی و افتادگی خویش قرار داد.

عکس زیر تنها عکسیت که با عظیم قیچی ساز دارم. اولین ایستاده از چپ منم و اولین نشسته از راست عظیم قیچی ساز.


در این برنامه و در این عکس دوستان دیگری نیز حضور داشتند که جا دارد با نام بردن از آنها یادشان کرده باشم.

ایستاده از راست: سیدمحمد سید آقایی از همدان- واسع موسوی یا سمکو از کردستان - فرزاد آرج از زنجان - رضا زارعی سرپرست تیم - ایرج معانی از اردبیل-حمید نائینی از همدان - ولی که فامیلیش را فراموش کرده ام از نقده - سعید حاجی بیگلو از نیشابور - وحید طهوری از تهران - احسان رحیمی از نقده - من

نشسته از راست: عظیم قیچی ساز مربی تیم - دوستی دیگر از تهران که متاسفانه نامش را فراموش کرده ام و حسین مقدم از زنجان

همگیشان هرکجا هستند شاد و سلامت باشند

برای بزرگنمایی روی عکس کلیک کنید.

دلم برایت تنگ شده

آه ای روستای چاتماق... ای آرمیده در جوار موستاق، در دل آسیای صغیر تو گویی تکه سنگی کوچک در صحرای کونلون چین

کودکان زیبایت چطور اند؟ هنوز نگاه محبت آمیزشان را نثار میهمانانت می کنند؟

قاینور هنوز شرارت می کند؟ زخم چشم نورپو خوب شده و آیا تورسونبو هنوز خجالتی ست و همه در آرزوی شنیدن صدایش هستند؟

راستی به زویا بگو آن یاک استخوانی زیبا را که  من هدیه کرد در زیباترین قسمت خانه ام گذاشته ام و در هربار دیدنش به یاد او می افتم

به آتاک بگو هرگاه نام دخترش یادم می افتد بیشتر فکر می کنم که چقدر نام این دختر زیباست راستی عجب نامی انتخاب کردی "آسیا" و چقدر به چهره کودکانه و زیبایش می آمد این اسم.

و آن یورت های گرمت که سرشار از مهربانی بود و زیبایی

به دختران و پسران زیبای سرزمینت سلام مرا برسان بگو نامم را اگر هنوز نمی توانند خوب تلفظ کنند مشکلی نیست یادم کنند تا مگر روحم دوباره در آن هوای بهشتی غوطه ور شود

آی روستای چاتماق دلم برای مردمت برای مناظر چشم نوازت برای هوای پاکت تنگ شده

آی روستای چاتماق دلم برایت تنگ شده

آدرس جدید

آدرس جدید وبلاگ آیاز:

AYAZMOUNT.ir

البته آدرس پیشین (dadadagh.blogfa.com) هم هنوز پابرجاست و می توانید از آن هم استفاده کنید.

طلوع زیبای زمستان

گیرم که باریدی ... همه را خوشحال کردی و مارا هم...

گیرم که خیابان ها را بستی...راه را بر دوچرخه ما هم...

گیرم که رکاب زدن هر روز خانه تا اداره را از ما گرفتی

ولی هنوز این دوپای من باقیست...

باقیست برای دویدن...

و هنوز شعف دیدن طلوع جاریست

حتی در سرمای جانسوز جان فزا...

دویدن هرروز صبح من در مسیر خانه تا اداره در این زمستان لذت بخش یعنی جاری شدن آدرنالین در خون با تُناژ بالا...

به قول شاعر"و لذتیست وصف ناپذیر در آن عیان"


طلوع امروز زنجان از خیابان صفا و دودکش قدیمی کارخانه کبریت متروک


کلاغها هنوز خوابند


صفحه یاهو دمای زنجان را اینگونه نشان می دهد:

چند عکس دیگر را در ادامه مطلب ببینید

ادامه نوشته

تقدیم به شما

کار زیبای شادی راستکار که تقدیم کرده به من

من هم تقدیم می کنم به مخاطبان خوب وبلاگم

یورولماز

آغاج اولسان بوداغین دا من وارام

بوداغ اولسان یاپراقین دا من وارام

من سنین له یولچولوق دان دویمارام

دالغا اوزون وورار داشا یورولماز

-----------------------------------------

گر درخت باشی در شاخه ات هستم

گر شاخه باشی در برگ هایت هستم

من از این همراهی تو سیر نمی شوم

دیده ای؟... موج خود را به صخره ها می کوبد...خسته نمی شود

هرگاه این شعر را می خوانم یاد تلاش های اردوهای موستاق آتا می افتم. مخصوصا اردوی بیاد ماندنی الوند

یاد لبخندهای ژکوند آقا مسعود بیات منش

یاد نگاه های ریز آقا منصور افشاریان

یاد حلوا زرده آقا جلال چشمه قصابان

یاد نجابت های آقا معین اصفهانیان

یاد غربت معبود

یاد صبر و حوصله سعید وقتی نیم ساعت از تیم عقب بود و هنوز پر از اعتماد بنفس

یاد خودم که موج بودم و صخره بسیار و خنده ام در آن پشت مشت ها...

برگی از خاطرات موستاق آتا

دیروز بخاطر یک کم توجهی پام آسیب دید و حاصلش شد چند تا بخیه... و حسرتی برای برنامه خوبی که میشد در این برفی که دیروز و امروز باریده تدارک دید. در این سکون و نشستن در خانه یاد سال 86 و خانه نشیینم پس از شکستن پام افتادم و در مرور خاطراتم به خاطرات موستاق آتا رسیدم برگی از اون رو اینجا میارم:

بالاخره و به هر زحمتی که هست به کمپ 3 می رسیم ساعت دو و نیم بعداز ظهر است وقتی می رسم فقط می نشینم و نفس می کشم آخ که چقدر این نفس کشیدن دوست داشتنی و لذت بخش است. چه تجربه ها که نمی کنم نفس کشیدنی که بدیهی ترین و تکراری ترین کار روزانه ام است و هیچگاه نشده حتی آن را حس کنم اینجا کاملا به چشم می آید چه لذت دارد هر دمی که می رود و هر بازدمی که بازمی گردد چشمانت را که می بندی و نفسی عمیق می کشی لذتی وصف ناپذیر وجودت را می گیرد ولی اکسیژن در هوای رقیق آنقدر کم است که هیچگاه سیر نمی شوی و بعدی و بعدی.

پس از برپایی یک تخته چادر North Face و قرار دادن بارها درون آن و فیکس کردن چادر بوسیله بامبو خیلی زود راه بازگشت را می گیریم و به کمپ 2 می رسیم. فکر اینکه فردا بالا می رویم و پس فردا قله دیوانه ام کرده یعنی به این زودی یعنی واقعا اینطور است؟

این افکار خوش زیادی نمی پایند. صحبتی که آقای نجاریان با دوستانمان در زنجان کرده مبین این نکته است برای دو روز هوای بدی منطقه را فرا خواهد گرفت و ماندن در ارتفاع 6200 برای دو روز یعنی فرسایش بدن. خبر بد: برنامه فردا فرود تا Base Camp.

.

.

هفت روز بعد...ا

اینجاقله است...نتیجه 20 روز تلاش طاقت فرسا

دلم نمی آید به این زودی ها پایین بروم باید بیشتر بمانم نمی توانم دل بکنم ولی...

باید گذشت فرصت درنگ نیست...

هوا در حال خراب شدن است خیلی زود پایین می آییم و 2 ساعته خود را به کمپ 3 می رسانیم. قرار است هرچقدر می توانیم پایین برویم تا تیم برسد هوا کاملا خراب شده و بیرون رفتن جایز نیست امشب را در چادر و در کمپ 3 می مانیم هوا بسیار طوفانیست.

امروز چهارشنبه 7 مرداد است. صبح زود بیدار می شویم و پس از جمع کردن کوله از چادر بیرون می زنیم همه جا و همه چیز یخ زده است. و هوا هنوز بهتر نشده.

آبی تر از آسمان چیست؟

آبی تر از آسمان ها ...عمیق تر از دریا ها ...خوش بو تر از خاک

چیست؟...

خنک تر از نسیم ...نازنین تر از پرنده ها ...گرم تر از مهتاب

چیست؟...

آری آنکه چشمان چون آهویش با هر نگه دل را می سوزاند...

...

آهنگ زیبای «نه اولا؟» (چیست آن؟)از باریش مانچو خواننده فقید و صلح دوستی که سفیر صلح سازمان ملل بود



گوکلردن داها ماوی دنیزلردن داها درین توپراق دان گوزل قوخان ...

نه اولا؟ ...

روزگار دان داها سئوینج ...باشاق لاردان داها... نازلی آی ایشیقیندان ایلیق ...

نه اولا؟...

آهو کیمین گوزلری له باخدیقجا اورک یاخان...



برای دیدن ادامه متن آهنگ و دانلود به ادامه مطلب بروید


ادامه نوشته

50000

آمار وبلاگم از 50000 گذشت. فکر کن 50000.....

عمرا اگه موقع باز کردن این وبلاگ می تونستم امروز رو تجسم کنم اینکه بعد از 4 و نیم سال هنوز دارم می نویسم و 50 هزار بیننده داشتم.

اسمش اين نيست

خواستم بگم غم... ولي...

"اسمش اين نيست"*


* ديالوگي از "حد ميثاق" در فيلم حكم ساخته مسعود كيميايي

يك آهنگ زيبا و ملايم از باريش مانچو (سفير صلح سازمان ملل)

بئيهوده گئچدي ييل لار

عشق ما يك عشق مثالي بود كه هنوز هم در لابلاي ابرها زمزمه مي كند

در يك غروب غم انگيز به پايان رسيد و همه و چيز در يك لحظه نيست شد

سالها بيهوده گذشتند، خاطره ها از ذهن ها پاك شدند...

 و آنچه در پشت سر مانده مشتيست دروغ

شب ها پر از اندوه اند، پنجره ها را مه گرفته و اين تنها همه آنچيزيست كه از تو برايم مانده

ببين چگونه از درون مي سوزم آنطور كه به تو عشق مي ورزيدم

كاش مي ديدم آتشي را كه در درونم شعله ور است

سالها بيهوده گذشتند، خاطره ها از ذهن ها پاك شدند...

 و آنچه در پشت سر مانده مشتيست دروغ

شب ها پر از اندوه اند، پنجره ها را مه گرفته و اين تنها همه آنچيزيست كه از تو برايم مانده

ببين چگونه از درون مي سوزم آنطور كه به تو عشق مي ورزيدم

انگار دستي پنهان تو را از من جدا كرد و مثل دانه هاي برف در هوا پراكنده كرد

بي دليل گريه مي كنم در ميان اين چارديواري مثل يك مجنون ديوانه

ساعت ها نمي گذرند و انگار اين شب قصد پايان ندارد

سالها بيهوده گذشتند، خاطره ها از ذهن ها پاك شدند...

 و آنچه در پشت سر مانده مشتيست دروغ

شب ها پر از اندوه اند، پنجره ها را مه گرفته و اين تنها همه آنچيزيست كه از تو برايم مانده



بير ماثال دير آشقيميز سيزلار    بولودلار  آرديندا

بير آكشام بيتي وردي هر شئي يوك اولدو بير آندا

بئيهوده گئچدي ييل لار سيليندي خاطيرالار گئريده قالان بير اووج يالان

حوزون دولو  گئجه لر  بوغولو پنجره  لر  ايشده  هئبسي  بو  سندن قالان

ناسيل ايچيم يانيور اويله سئوميشديم كي سني

كئشگه  گوره  بيلئسيديم  ايچيمده يانان آتئشي

بئيهوده گئچدي ييل لار سيليندي خاطيرالار گئريده قالان بير اووج يالان

حوزون دولو گئجه لر بوغولو پنجره لر ايشده هئبسي بو سندن قالان

سانكي گيزلي بير ال قوپاردي سني مندن

ساووردو قاردانه سي گيبي

بوش يئره آغليوروم دورد دووار آراسيندا دلي ديوانه ميثالي

سات لر گئچمز اولدو گئجه بيتمك بيلميور

بئيهوده گئچدي ييل لار سيليندي خاطيرالار گئريده قالان بير اووج يالان

حوزون دولو  گئجه لر  بوغولو پنجره  لر  ايشده  هئبسي  بو  سندن قالان

دو كاريكاتور