اینجا بارگاه سوم دماونده، 1387
اردوی آخر بود و حسن آقا دفترچه و خودکار به‎ دست از کوچکترین مسائل هم ساده نمی گذشت امین هم داره توضیح میده که چرا علاوه بر طناب انفرادی و کیت امداد، فلاسکش توی کوله قله‎اش نبوده

امینی که رفت و گم شد تو غبار زندگی، (هرجا هست سرش سلامت و دلش خوش) داشت زبان مار در میاورد که نمی دونم فلاسکم اصلا کجاست و خبر نداشت که یه دقیقه بعد از پشت حسن آقا سر در می آورد هزار آیه و قسم و توضیح و انگار این حرفها به سنگ می خورد و برمی گشت

همان لبخند مسرور حسن آقا تو صورتشه و پشتش جدیت، دلسوزی، داد زدن و لیچار بستن! که ترکیبش روی هم میشه "احترامت واجب اما کار فنی قابل اغماض نیست!"

که چقدر حق داشت، که قرار بود وارد دنیایی بشیم که توش سهل انگاری قابل چشم‎پوشی نبود که اغماض بچه‎بازی بود و یا باید بزرگ می‎شدی یا برمی‎گشتی تو کوچه و همون گل‎کوچیکت رو بازی می‎کردی