روی یال ابروزی قله k2  "کارل" جوان کمپ را به قصد قله ترک کرده بود.  

قسمت سخت مسیر را عبور کرده  و مصمم به سوی قله می رفت. صعود k2 رویای زندگی کارل بود.   

روزهای پایانی فصل صعود بود و بادهای موسمی گاه این قله سترگ را در می نوردیدند. او می دانست چرا این کوه کم صعود شده و چه سختی هایی مضاف بر آنچه تاکنون متحمل شده پیش رویش هستند.  

کارل هشدارهای هوشناسی  در مورد جت استریمی که امروز قله را فرا خواهد گرفت نادیده گرفته بود بنابراین دیری نپایید که خود را اسیر طوفان سهمگینی شمالی دید . طوفان همراهانش را پراکنده کرد. او هنوز خود را نباخته بود. او نیامده بود که خیلی زود جا بزند. او برای طوفان های بدتر از این هم تمرین کرده بود. 

وقتی عینک طوفانش را از دست داد خواست که برگردد. همطناب جدیدش اما به او نوید کمپ پیشرفته شان در همین حوالی را داد. "لئو" که کوهنورد خوبی بود به او امید می داد و از نقشه اش می گفت که در صورت اجرایش می توانستند قله را صعود کنند و به کمپ پیشرفته او بازگردند و مهیای بازگشت شوند.  طوفان پشت سرهم و در مدت کوتاهی دستکش ها ، تبر یخ و خودحمایت کارل  را حتی از او گرفت. با این وضع ادامه راه ممکن نبود. باید برمی گشت.  

این را همه به او می گفتند. همه کسانی که در مسیر بودند و حتی منطقش به او می گفتند که با این وضع ادامه راه ممکن نیست و باید برگردد. کارل اما لبخندی بر لب داشت. زیرا هیچکس از کمپ پیشرفته ای که همین حوالی بود خبر نداشتند. او می دانست که با کمک لئو در آن کمپ، لوازمی را که از دست داده می تواند تامین کند. و جانی دوباره بگیرد. 

به هر شکلی که بود کارل توانست قله را با کمک لئو صعود کند. امید و انگیزه ای که بیشترش به پشتوانه لئو بود کارل را به قله رسانده بود.  

در بازگشت از قله او چنان مست صعود بود که طوفان و نداشتن لوازم ضروری صعود و لحظات سخت و ناامید کننده از دست دادنشان را فراموش کرد. او حتی یادش رفت دست لئو را به گرمی بفشارد تا هم از او  تشکری کرده باشد و هم اینکه مبادا در این شرایط بد جوی او را گم کند.  

او از قله پایین آمده بود. دستانش به شدت سرما زده بودند و چشمانش یخ زده. اگر امدارسانی صورت نمی گرفت و احیای فوری انجام نمی شد قطعا انگشتان دست و چشمانش را از دست می داد. 

وقتی لئو را کنار خود ندید. سخت به خود لرزید. او برای از دست دادن مهم ترین لوازمش غمی به خود راه نداده بود چون حضور لئو و کمپی که در موردش صحبت کرده بود جای آن ها را پر می کرد. حالا وقتی لئو نبود انگار همه آن مصیبت ها همزمان به سرش آمده بودند.  

به هر سو دوید و هرچه فریاد داشت کشید. آوای "لــــــــــــــئو" محیط کوهستان را پر کرده بود و دیگر کوهنورد ها هم از دور به دیده ترحم و گاه تمسخر به او می نگریستند. عده ای حتی جمله مشمئز کننده " من که بهت گفتم!" را تکرار می کردند. جای خالی عینک دستکش تبر و چند وسیله ضروری دیگر حالا حس می شد. چیزی که تا پیش از این و تا وقتی که لئو بود به آن توجه نشده بود. وضعیت اسفبار کارل برای دیگران قابل درک نبود. آنها نمی فهمیدند که او همین حالا عینک و دستکش و تبرش را از دست داده نه چند ساعت پیش. خود کارل اما خوب می دانست.  

کارل حالا به اخرین ابزاری که در دست داشت فکر می کرد. به آخرین روزنه امیدش. می دانی آخرین یعنی چه؟ یعنی پس از آن دیگر چیزی نیست.  هرچند دودل بود و نمی دانست که آیا هنوز وقتش فرا رسیده یانه اما  آخرین تلاشش را هم انجام داد. منور اعلام مکان که آخرین امیدش برای یافتن لئو بود را روشن کرد و به هوا فرستاد اما آخرین تلاش او هم مذبوحانه به نظر آمد و خبری از لئو نشد. 

حالا شب فرا رسیده  و هوا بسیاپر سرد شده. کارل فهمیده که بدون لوازم شب مانی ، بدون امید و انرژی و با دستها و پاهایی که شدیدا سرمازده اند این شب برای او سحر نخواهد شد.   

 

 

کارل خیلی چیزها یاد گرفته بود. مثل بسیاری از کسانی که شکست می خورند و مثل خودش که قبلا شکست خورده بود. 

او  تجربیات زیادی بدست آورده بود اما او دیگر نمی توانست از آن تجربیات استفاده کند چون زمان برای تمام شده بود. او دیگر یک کوهنورد جوان و در ابتدای راه نبود. زمان برای کارل به پایان رسیده بود.   


 

- عکس تزیینی و مربوط به هرمان بول است. کوهنورد افسانه ای اتریشی  و اولین فاتح نانگاپاربات  

-داستان هم غیر واقعی و بر اساس یک خواب است.