معرفی قلل و مسیرهای استان زنجان-قسمت اول
تهيه كننده : محسن سعيدزاده
اين كوه اغلب با نام »تكه قيه سي«در ميان كوهنوردان رايج است. البته ساكنان بومي منطقه آن را »تكه گاياسي«مي نامند. در نقشه ها نيز بيشتر اين كوه با نام »تكه قيه سي«شناخته مي شود.نام اين كوه از دو كلمه »تكه« و »قيه« و پسوند »سي« تشكيل شده است. كه هر دو كلمه تركي مي باشند. »تكه« در تركي يعني »بزكوهي« و »قيه« كه در شاخه هاي مختلف تركي »قيه« »قايا« و »گايا« (GAYA) نيز گفته مي شود به معني »كوه صخره اي« و يا »صخره بزرگ« مي باشد.
ارتفاع این قله از سطح دریا 2920 متر ثبت شده است.
اين كوه در نزديكي روستايي به نام «گلجيك» قرار دارد كه اغلب كوهنوردان براي صعود به اين كوه ابتدا به اين روستا مي روند و مسير پياده روي خود را تا پاي كار از اين نقطه شروع مي كنند. اين روستا از توابع شهرستان زنجان بوده و فاصله آن تا شهر زنجان 42 كيلومتر مي باشد.
براي رفتن به اين روستا از شهر زنجان ابتدا از خروجي جاده تبريز، وارد جاده قديم زنجان-تبريز مي شويم. و بعد از طي 20 كيلومتر وارد جاده فرعي سمت چپ شده و به روستاي «گلجيگ» در فاصله 22 كيلومتري آن رهسپار مي شويم. تمام مسير از زنجان تا روستا آسفالت مي باشد.
در پايان مسير ماشين رو به كه روستاي «گلجيك» مي باشد(نقطه A) ادامه مسير با پاي پياده بوده و با مالرويي كه در سمت راست جاده آسفالته به طرف «اين قله» وجود دارد ادامه پيدا مي كند.
در راه رسيدن به پاي كار از اين نقطه كه يك كوهپيمايي 2 ساعته مي طلبد، محل هاي...
راهب
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
پ.ن : شما هم در پایان داستان همون احساسی رو داشتید که من داشتم؟؟؟!!!؟؟؟ عیبی نداره بزرگ میشید یادتون میره!!! یا شایدم بد نیست برید راهب بشید!!!
نیست...نشانه ای نیست
کتاب را آوردم، بخوانم، باشد که رستگار شوم!
ناگهان حکایت دوزخ بود و من وحشت کردم...
ایستادم به نماز، نسیم راه پنجره را پیدا کرد، از من گذشت. مست شدم...
ها ...؟ چی می گفتم؟ چی...؟ چند؟ چند رکعت...
وقتی که نیلوفرم گل داد نا گهان بی انتهایِ چیزی مرا در خود گرفت. احساس کردم در عظمت چیزی غوطه ورم. من گمان کردم آن تویی و نمازِ من ستایشِ نیلوفر است.
سریع الحساب جان! آخر حسابِ چه؟ کتابِ چه؟ شمارشِ چه ؟
ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم...
انصاف بده؛ آخر چه طور می شود هم مست بود و هم صلاة ظهر به جا آورد؟
اینهمه قاعده و حکم و آداب...اووه!
من که پاک هاج و واج مانده ام...نشانه ای... نشانه ای بفرست...
عکس بی ربط ولی مرتبط
عکس های موستاق اتا (سری پنجم)
قله
با هم كه بوديم، تنها كه ميشديم، شروع ميكرديم. با هم ميرفتيم. با هم ميآمديم .
اولش آهسته ميرفتيم؛ ميرفتيم و ميرفتيم. ميرفتيم و ميآمديم. ميآمديم و ميرفتيم. او ميرفت و من ميآمدم. من ميرفتم و او ميآمد. با هم ميايستاديم. با هم راه ميافتاديم. سرعتمان را زياد ميكرديم، يا آهستهتر ميرفتيم. با خنده ميرفتيم، در سكوت ميآمديم. در سكوت ميرفتيم، با خنده ميآمديم. آنقدر تند ميرفتيم كه به نفسنفس ميافتاديم. آنقدر آهسته ميرفتيم، به خودمان كه ميآمديم ايستاده بوديم. با هم ميايستاديم. نفسهاي بلند ميكشيديم. ضربان قلبمان كه آرامتر ميشد، راه ميافتاديم. او كه ميايستاد، من هم ميايستادم. من كه ميايستادم، او هم از رفتن بازميايستاد. كمي كه ميرفتيم، با هم برميگشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته ميشدم، او بغلم ميكرد و ادامه ميداد. او كه خسته ميشد، جايمان را عوض ميكرديم. قله اولش نزديك به نظر ميآمد. اما هر چه كه ميرفتيم، دور و دورتر ميشد. سريعتر هم كه ميرفتيم، بيشتر دور ميشد.
ميرفتيم و ميآمديم. ميآمديم و ميرفتيم. او ميآمد و من ميرفتم. من ميرفتم و او ميآمد. گاهي فقط من ميرفتم. گاهي فقط او ميرفت. گاهي من مينشستم و رفتن و آمدن او را ميديدم. گاهي او دراز ميكشيد و رفتن و آمدن مرا ميديد. يا نميديد، چشم را ميبست و به رفتن و آمدنم فكر ميكرد.
نامه ای از یک دوست
متن نامه:
نامه یک دوست
استادبزرگوارکه الگوی اخلاق کوهنوردی برای من وامثال من می باشیدوتجربیاتتان درعلم وفنون کوهنوردی،حک شده درتاریخ ورزش کوهنوردی ایران وشهرمان است....
قدري انديشه
آدم ها و دنيا
پدر داشت روزنامه مي خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پيش پدرش رفت و گفت :
پدر بيا بازي کنيم پدر که بي حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنيا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتي عکس را به پدرش داد .
پدر ديد پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسيد که نقشه جهان رو از کجا ياد گرفتي؟
پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم .

عکس های موستاق آتا (سری چهارم)
جوابیه
۴ سال پیش مرحوم مقبل هنرپژوه صحبت هایی انتقادی در مورد سیستم کاری فدراسیون کوهنوردی و برخی کوهنوردان عالی رتبه کشور کرده بود که البته با نیتی دیگر و جهت یادآوری روحیه این ورزشکار و جو حاکم بر ان روز ها در این وبلاگ هم منعکس شد.
گویا همان روزها آقای حسین قربانی جوابیه ای به این گفته ها نوشته بوده اند که جهت رعایت عدالت و احترام به شعور مخاطب و دادن حق به شنونده که صحبت های هر دوطرف را بشنود مطلب منتشر شده آقای حسین قربانی را نیز در این پست قرار می دهم.
همین طور جناب آقای حمید صدیقیان یکی از منتقدان برنامه اجرا شده هیئت زنجان در موستاق آتا که من نیز در آن برنامه حضور داشتم مطلبی در نقد (یا....)این برنامه نوشته اند که بنده علی رغم اینکه نه با همه این صحبت ها موافقم و نه همه آن ها را رد می کنم این مطلب را نیز به دلیل همان استدلال هایی که در بالا ذکر شد دراین پست قرار می دهم تا یادآور این نکته شوم که هر صدایی حتی صدای مخالف حق شنیده شدن دارد و من حق ندارم تنها به مطالبی که موافق آن نظر من بوده ویا تنها در تمجید کارهای من است بپردازم و از شنیدن هر صدای مخالفی خودداری کنم.
متن انتقادی آقای حمید صدیقیان
عکس های موستاق آتا (سری سوم)
صحبت های مرحوم مقبل هنرپژوه در مناظره دلايل وقوع حادثه كاشربروم يك
(البته در این جستار تنها به صحبت های مقبل هنرپژوه بسنده می شود. مرحوم مقبل هنرپژوه جوان ترین فاتح لوتسه در جهان و هم طناب محمد اوراز در زمان حادثه گاشربروم بود)...
اینجا، جایی بالاتر از ابرهاست
صدای ویبره موبایلمه که داره می آد...
اینقدرتو کیسه خواب وول می خورم تا پیداش می کنم مثل اینکه وقت بیداریه. ولی چگونه؟!! مسئله اینست!!
هوای چادر اونقدر سرده که نوک دماغم یخ زده. احساس می کنم سخت ترین کار دنیا کشیدن زیپ کیسه خواب به پایینه. نه حالش هست نه انرژیش. هاوکینگ میگه کاری که توش علاقه نباشه برای انجام نیاز به انرژی مضاعف داره. ولی انگار باید از جناب هاوکینگ عذر بخوام و این قانونشو رد کنم و علی رغم علاقم و نبود حتی ذره ای انرژی این کار سخت رو انجام بدم.
بالاخره موفق می شم ولی گویا این تازه آغاز ماجراست...