اینجا، جایی بالاتر از ابرهاست

صدای ویبره موبایلمه که داره می آد...
اینقدرتو کیسه خواب وول می خورم تا پیداش می کنم مثل اینکه وقت بیداریه. ولی چگونه؟!! مسئله اینست!!
هوای چادر اونقدر سرده که نوک دماغم یخ زده. احساس می کنم سخت ترین کار دنیا کشیدن زیپ کیسه خواب به پایینه. نه حالش هست نه انرژیش. هاوکینگ میگه کاری که توش علاقه نباشه برای انجام نیاز به انرژی مضاعف داره. ولی انگار باید از جناب هاوکینگ عذر بخوام و این قانونشو رد کنم و علی رغم علاقم و نبود حتی ذره ای انرژی این کار سخت رو انجام بدم.
بالاخره موفق می شم ولی گویا این تازه آغاز ماجراست...
هوای فوق العاده سرد چادر بدنمو دربرمی گیره و در حالیکه می لرزم دست دراز می کنم و از زیر سرم کت پرم رو در می آرم تا سریع بپوشمش. لعنتی...کت پرم که یخه تا بدنم دوباره گرم بشه یخ زدم.
باید دستکش بپوشم انگشتام کم کم دارن کرخت می شن ولی با دستکش که نمی تونم برف آب کنم. درحالیکه مدام انگشتام رو تکون می دم زیپ چادر رو پایین می کشم
ای لعنت به این شانس.... کیسه برف خالیه دیشب آخرین دانه های برف رو آب کردیم و فکر فردا رو نکردیم کاش دیشب می رفتم و برف می آوردم (این هم از اون حرفا بود، مگه دیشب وضعیت از این بهتر بود.!)
نگاهی به کفش هام می اندازم... عمراَ اصلا امکان نداره من این کفش های یخ زده رو بپوشم... غیرممکنه حاضرم هر کاری بکنم ولی الان این کفشا رو پام نکنم... نمی تونم you Know?? نمی شه
سرگرم کلنجار رفتن با خودمم که یاد ساعت می افتم نگاهی بهش می اندازم انگار اومده مسابقه، چه عجله ای داره برای رفتن، ثانیه هاشو یکی یکی تقدیم جهان می کنه، جهانی که خوابه و اصلا حواسش به این چیزا نیست... یک ساعت وقت دارم تا همه کارا رو انجام بدم و آماده حرکت بشم...
یه لحظه چشمم می افته به جوراب پرهایی که تو پام هستن و...وسوسه.
مواظبم... اصلا کلنگ برمی دارم... بابا من که سر نمی خورم ....برف هم زیاد سفت نیست می تونم با همین جوراب ها می رم و می آم...
ولی انگار یکی تو دلم می گه: اینها همه درست ولی اگه حسن آقا ببینه دوسه تا آبدارشو نثارت می کنه حالا خود دانی اصلا پابرهنه برو...
گویا چاره ای نیست...جوراب پرها رو در می آرم و انگار آب یخ می ریزن رو پام. نم جوراب هام کم کم داره باعث یخ زدنشون می شه. دستکش ها رو می پوشم و در حالیکه به خاطر همین دو تا کار ساده شدیدا به نفس نفس افتادم دست دراز می کنم تا کفش های فسفری یخ زده رو بردارم.
ضربانم بالا رفته اینجا تو کمپ سوم، تو ارتفاع 6800 متر اکسیژنی نیست که بخوای فرو ببری... هرچی نفس می کشی بیشتر تشنه اکسیژن می شی همه نفس ها عمیق اند و در بازدم صدای ورم سینه به گوش می رسه.
تو نور چراغ پیشانی پیش می رم وحشتناک سرده...غیرقابل وصف
بیل برف رو پیدا می کنم هاله ای از شبنم یخ زده وجودشو فرا گرفته... برش می دارم و هر ضربه ای که به برف یخ زده می زنم انگار به سرم وارد می شه به هر زحمتی هست کیسه رو نیمه پرش میکنم و راه میافتم دم چادر کلنگ رو می ذارم و می رم تو...
حسین ها هنوز خوابند... لعنتی، کبریت یخ زده ولی یکی باید تو جیب شلوارم باشه. پیداش می کنم و اپی رو روشن می کنم دود حاصل از روشن شدن کبریت فضای چادر رو فرا می گیره و داد مهدوی در می آد «خفه شدم اون منفذ رو باز کن» تو دلم می گم بله دیگه من هم اگه الان تو کیسه خواب بودم بازشدن منفذ غمی نداشت. خودم هم به سرفه می افتم.
کارها زودتر از وقت مقرر تموم می شه کیسه خواب رو هم جمع کردم دراز می کشم بین حسین ها ولی سردم می شه. بلند می شم و چمباتمه می شینم و دست هامو تو سینه ام بغل می کنم. به امروز فکر می کنم... روزی که شروعش کردمو نمیدونم چطور تموم خواهد شد... یعنی چطور می شه... همین طور که نشستم مدام تکون می خورم و دست و پام رو می مالم... خیلی سردم شده...
ته صف صعود وایستادم و قبل از حرکت به پاهام نگاه می کنم... یه جفت کفش روسی فسفری با کرامپون هایی که زیر برف گم شدن پاهایی که بیقرارند تا برن... برن بالا... بالاتر.... برن تا برسن....
اولین قدمم رو برمی دارم ...اولین قدم به سوی امید...
عکس اول:بهنام سلحشوری
عکس دوم:حسین مقدم