نیست...نشانه ای نیست
جامی بر کنار طاق بود
کتاب را آوردم، بخوانم، باشد که رستگار شوم!
ناگهان حکایت دوزخ بود و من وحشت کردم...
ایستادم به نماز، نسیم راه پنجره را پیدا کرد، از من گذشت. مست شدم...
ها ...؟ چی می گفتم؟ چی...؟ چند؟ چند رکعت...
وقتی که نیلوفرم گل داد نا گهان بی انتهایِ چیزی مرا در خود گرفت. احساس کردم در عظمت چیزی غوطه ورم. من گمان کردم آن تویی و نمازِ من ستایشِ نیلوفر است.
سریع الحساب جان! آخر حسابِ چه؟ کتابِ چه؟ شمارشِ چه ؟
ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم...
انصاف بده؛ آخر چه طور می شود هم مست بود و هم صلاة ظهر به جا آورد؟
اینهمه قاعده و حکم و آداب...اووه!
من که پاک هاج و واج مانده ام...نشانه ای... نشانه ای بفرست...
عکس بی ربط ولی مرتبط
+ نوشته شده در جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸ ساعت 14:13 توسط محسن سعید زاده
|