مشگين شهر، شهريست در استان اردبيل و درست پاي كوه سبلان.

اين شهر يك پادگان آموزشي سرباز دارد به نام مركز آموزش شهيد بيگلري معروف به «هتل بيگلري»! كه البته كنايه اي بيش نيست و به لحاظ بسياري مسائل از پادگان هاي درجه پايين و به اصطلاح سخت گذر براي يك سرباز است.

كلا دوره آموزشي سرباز به دليل سخت گيري هاي معمول و اينكه دوماه اول دوره سربازي است و هنوز فرد به دوري از خانواده و شرايط متفاوت سربازي عادت نكرده بسيار طاقت فرساست. بالاخص «هتل بيگلري» كه بخاطر دور افتادگي اش از مركز كشور و آب و هواي خيلي سرد و بدي راه ارتباطي اش كم مرخصي است و به ندرت سربازي مي تواند خارج از قاعده حتي دو ساعت مرخصي شهري بگيرد.

عصر جمعه بود...و بلندگوي پادگان طبق معمول جمعه عصرها اسم هايي را "هرچه سريعتر جهت ملاقات به دژباني" فرا مي خواند.

خانواده ها از شهر هاي دور و نزديك براي ملاقات 20 دقيقه اي با سربازشان به مشگين شهر و جلوي درب پادگان آمده بودند. سربازها با چهره هايي وارفته و لبخندي تصنعي در آغوش خانواده هايشان قرار مي گرفتند و از همان لحظه خروج از درب دژباني حواسشان به ساعت بود كه دير نكنند چون مي دانستند حتي يك دقيقه تاخيرو تعدي از 20 دقيقه استحقاقي عاقبت خوبي برايشان نخواهد داشت.

نمي دانم چرا توجهم به آنها جلب شد، آنها هم مثل بقيه خانواده ها بودند شايد اين پا و ان پا شدن دختر نظرم را جلب كرده بود. زن و مرد ميانسالي هم جلوتر از او ايستاده بودند. پسر با همان لبخند تصنعي و پس از شنيدن آخرين توصيه هاي تهديد آميز افسر دژباني، جلو درب خروج ظاهر شد. با چرخاندن سر به اطراف دنبال كسانش مي گشت. او دقايق گذشته را از ميدان تا درب دژباني با ذوق دويده بود و با هر تكرار اسمش در بلندگو بسيار هيجانزده شده بود.

هنوز چشمش چهره آشنايي نديده بود كه خود را در آغوش مادر ديد و غرق در بوسه ها و قربان صدقه هاي او شد. از مادر كه فارغ شد پدر را در آغوش كشيد و سپس سلامي پر از شرم به دختر داد. و دختر از پشت شيشه نمناك چشمانش سلامش را پاسخ گفت. تقريبا همه 20 دقيقه به تعارف كردن شيريني هاي دست پخت مادر و ميوه هاي "با دقت و حوصله" خرد شده دختر و تكرار جمله ديكته شده و نه چندان واقعي "نه بابا راحته، بگو و بخنده فقط" پسر گذشت.

موقع خداحافظي پسر دوباره در آغوش پدر و بعد مادر قرار گرفت و گونه و پيشاني اش به بوسه آنها مهمان شد. بعد...با شرمندگي با دختر دست داد و با همان لبخند تصنعي كه پوسته اي محكم براي فرياد دروني اش بود نگاهش كرد. دو چشم ملتمس و اشكبار براي يكي دو ثانيه كوتاه به هم دوخته شد. و رفت...

تمام اين 20 دقيقه را دخترك بي صدا اشك مي ريخت. بي آنكه حتي حالت چهره اش عوض شود.

اين بياد ماندني ترين خاطره من از «هتل بيگلري» ست.


 

این خاطره که از زبان علی نقل شد را در سفر نیمه خرداد به مشکین شهر نوشتم و تا به امروز فرصت نشرش را نیافته بودم. حادثه اخیر برای سربازان 05 کرمان مرا به نشرش ترغیب کرد.