گزارش اردوی هفتم هیمالیانوردی استان زنجان دماوند (جبهه جنوبی)
گزارش
اردوی هفتم هیمالیانوردی
استان زنجان
دماوند (مسیر جنوبی)
محسن سعیدزاده
اردیبهشت 88
اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم کفاش می شدم....
می گن انیشتین (یا اگه بخوام صحیح تر بگم آین اشتاین) در سال های آخر عمرش این جمله رو گفته.
فارغ از اینکه چی تو ذهنش می گذشته و چی رو تجربه کرده که منجر به گفتن این جمله شده، کلا جمله تلخیه و آدم با شنیدن این جمله از یه همچین شخصیتی دلش می گیره. پس اون هدف، اون انگیزه، اون جنب و جوش و اون تقدس همه اینا کشک؟؟...
ولی یه ضرب المثل ترکی می گه « بئش بارماق بئشی ده بیر اولماز» معنی تقریبی اون این میشه که پنج انگشت آدم باهم خیلی تفاوت دارن و اشاره می کنه به اینکه آدم ها در نوع زندگی، تفکر، تلاش، هدف و مهم تر از همه نتیجه و ثمره زندگیشون باهم متفاوتند.
نمی دونم چرا گزارشم رو با این مطلب شروع کردم شاید شباهتی تو فکر خودم با اون دیدم و شایدهم نه به هر حال فکر می کنم تا قله دیده می شه باید بالا رفت...
ساعت 13:30 دقیقه سه شنبه 22 اردیبهشت (که یک روز خاص و خیلی مهمیه) با دردسر زیاد تونستم خودم رو به هیئت کوهنوردی برسونم و از ماشین جا نمونم. فرصت کافی برای خرید و جمع کردن وسایل نداشتم و همش فکر می کنم یه چیز مهم رو فراموش کردم بعد از بار زدن کوله ها و وسایل 18 نفره سوار مینی بوس می شویم و با تاخیری حدودا 5/1 ساعته به دلیل مشکل مینی بوس به راه می افتیم.
ساعت حدود 8 عصر است که به تهران و محل فدراسیون کوهنوردی رسیده ایم جناب دکتر بیاتانی از بچه تست می گیرند و اونا رو معاینه می کنند اینکار برای نفراتی که قراره برای صعود برون مرزی اعزام بشن ضروریست. پس از اتمام کارهای پزشکی دوباره به سمت پلور براه می افتیم چیزی به نیمه شب نمونده که به قرارگاه پلور می رسیم آنچه نگرانم کرده بود خودش را نشان داد گترهایم را فراموش کرده ام و این تقریبا یعنی فاجعه.
ساعت 5:30 صبح بعد از بیداری و صبحانه ای مختصر و بارکردن کوله ها پشت وانت سوار می شویم و اینبار مقصد گوسفند سراست. پس از رسیدن به گوسفند سرا و برداشتن کوله ها آقای نجاریان صحبت هایی رو راجع به برنامه و نحوه اجرای اون اظهار می کنند و تیم به سه گروه تقسیم می شه تا به بارگاه برسند. حرکت می کنیم هوا سرد است و تا نزدیکی های بارگاه برفی روی زمین دیده نمی شود.
گروه 5 نفره ما با ریتمی ملایم حرکت می کند گروه سوم که خانم ها می باشند هم همپای ما تا بارگاه می آیند قرار بر این است پس از کمی استراحت و خوردن ناهار بدون لوازم شب مانی به سمت قله حرکت کنیم. راس ساعت 12 ظهر حرکت خود را شروع می کنیم و بالا می رویم هوا خوب است و شرایط مساعد تنها مشکل خستگی ناشی از کوله های سنگینی ست که تا بارگاه کشیده ایم. کوله هایمان به اندازه کافی سنگین بود برای آنکه خانم های همراه گروه هم با ما بالا برسند تعدادی از کوله هایشان بین نفرات تقسیم شد و این کوله ها را خیلی سنگین کرد و باعث خستگی مفرط شد. علی بیات منش هم با گروه ما همراه شده و باهم بالا می رویم 2 ساعتی از حرکتمان نگذشته که پای چپم در تله برفی می افتد و درد کهنه زانویم را که از صبح زمزمه اش را شروع کرده بود را بیدار می کند و دیگر توان ادامه به من نمی دهد از دوستان می خواهم بالا بروند و من پایین می آیم. در راه تیم خانم ها و تیم دیگر آقایان را کمی قبل از آنها در مسیر می بینم و برایشان آرزوی موفقیت می کنم. روی یخچال و بوسیله کلنگ آرام آرام سر می خورم و خود را به پناهگاه می رسانم. حسن آقا دستور درست کردن غار برفی را به ما توضیح می دهد و من و حسین مهدوی و مینا بهرامی و مهدی نظری که آنها بالا نرفته بودند شروع می کنیم در برف انباشته شده کنار بارگاه سوم غار برفی بکنیم. گویا بچه ها هم از رفتن به قله منصرف شده اند کم کم آن ها هم می رسند و هرکس نصیبی از بیل زدن در برف می برد سپس روی برف پر شیب جای چادر می کنیم و چادرها را برپا می کنیم و تن خسته خود را به داخل آن می کشیم.
شام مفصلی می خوریم و بعد از آماده کردن وسایل صعود فردا به داخل کیسه خواب هایمان می رویم.
ساعت ۴ صبح بعد از پوشیدن لباس و پا کردن کرامپون و برداشتن کوله ها در سمت چپ مسیرو یال اصلی صعود از روی یخچال به طرف قله حرکت می کنیم هوا تاریک و سرد است. نداشتن گتر باعث خیس شدن کفش و جوراب هایم شده و در پاهایم احساس سرما می کنم هرچه بالاتر می رویم این سرما بیشتر اذیتم می کند. بعد از آبشاریخی باد سردی که از سمت غرب می وزد مزه تلخی دارد. و مرا بسیار می آزارد. کمی استراحت می کنیم بهنام توصیه می کند بدنم خیلی سرد شده و بهتر است ادامه ندهم ولی به او اطمینان می دهم در صورت احساس کوچکترین مشکل بازخواهم گشت و فکر می کنم هنوز می توانم ادامه دهم. فرشاد می گوید کت پرش را آورده و آن را به من می دهد همچنین با یک فنجان نسکافه گرمی که به من می دهد مرا مدیون خودش می کند. به دستور سرپرست کرامپون ها را در می آوریم و این کا را سخت تر می کند مدام انگشتان پایم را تکان می دهم و بالا می رویم سرعت تیم پایین است زیر سنگ پستان از آقای دربانی اجازه می گیرم سرعت خود را زیاد کنم تا بدنم کمی گرم شود. از تیم جلو می افتم بهنام هم با من می آید کم کم بدنم گرم می شود و حالم بهتر می شود چیزی تا قله نمانده که در یک لحظه گاز گوگرد ما را در بر می گیرد بهنام سرفه ای می کند و با دوزانو روی زمین می افتد دوباره بلند می شود و ادامه می دهیم پشت سرم را نگاه می کنم مجید پیری و علی بیات منش پشت سرماهستند و بعد از آنها آقای دربانی در حال بالا آمدن است بقیه بچه ها کنار سنگ پستانک ایستاده اند و ما را تماشا می کنند دلیل توقفشان را نمی دانم. ادامه می دهیم و ساعت 11:30 به قله می رسیم. با بهنام و مجید عکس می گیریم و بعد برگشت
. در راه برگشت سعید و فرزاد و حسین را می بینم که بالا می آیند برایشان آرزوی موفقیت می کنم و پایین می روم کنار سنگ پستانک منتظر بچه ها می نشینیم تا بیایند خیلی طولش می دهند. آقای دربانی می ماند و از ما می خواهد ما پایین برویم با بهنام و مجید و علی پایین می رویم. نزدیک پناهگاه هستیم که علی می گوید فعلا به پناهگاه نمی رویم. به طرف غرب و روی یال غربی بارگاه می رویم و قرار است با کرامپون روی تیغه برف و سنگی پایین برویم که پس از طی آن بالاخره به سمت پناهگاه می رویم و از آموزش های آقای نجاریان در مورد نجات فرد بهمن زده بهره مند می شویم و سپس به چادرهایمان می خزیم.
انگشتان پای چپم کاملا بی حس هستند و این مرا کمی نگران کرده معبود برف کور شده وحسین پشتش رگ به رگ شده آن دو فردا بالا نمی آیند. بعد از خوردن شام شروع به خشک کردن جوراب و کفش هایم می کنم که و هزاران نفرین به آنکه گترش را فراموش کرده و خود را به این مصیبت گرفتار کرده. دوبار بهنام سلحشور و مهدی نظری برای کمک به حسین و معبود می آیند و آنها را مداوا می کنند و مرا هم معاینه می کنند حسن آقا هم می آید همینجا از همه تشکر می کنم. نزدیک 12 نصف شب است که به خواب می روم.
ساعت 6 صبح لباس پوشیده و کوله جمع کرده حسین و معبود را در چادر رها می کنم و پایین و به پناهگاه می روم حسن آقا حسین و معبود را جویا می شود می گویم حالشان خوب نیست خوابند می گوید بیدارشان کن و چادر را هم جمع کن. با کمک حسین مهدوی و فرزاد این کار را می کنیم و پس از جمع کردن چادر پایین می آییم. علی آقا می گوید بهتر است نیایم چون قرار است با کرامپون کارکنیم و اینکار ممکن است به انگشتانت ضربه بزند. نظر حسن آقا را هم می پرسم ایشان هم موافق است و از من می خواهد با تیم خانم ها پایین بروم. در حالیکه دلم پیش بچه هاست و با حسرت همراهی آنها در پناهگاه می مانم و آن ها به طرف یخچال غربی می روند تا آموزش های دیگری در برف و یخ ببینند. ما نیز پس از یک ساعت به طرف گوسفند سرا حرکت می کنیم و با وانت به طرف قرار پلور حرکت می کنیم. دوستان دیگر هم نیم ساعت پس از ما می رسند و پس از خوردن ناهار با مینی بوس به سمت زنجان حرکت می کنیم.
در پایان لازم می دانم از کمک های همه دوستان بخصوص فرشاد اسماعیل زاده و بهنام سلشحور و مربیان محترم آقایان، نجاریان، دربانی و بیات منش تشکر کنم.