گزارش  اردوی ششم هیمالیانوردی استان زنجان همدان -منطقه الوند  (آخرین اردوی انتخابی)

 محسن سعیدزاده اردیبهشت 88

گرک بو ایل گئدم داغدا دینجه لم

چمن چیچک چول یادیما دوشوبدو...

سحر  سحر  بولاق  اوسته  دارانان

بیر   عطیرلی  تئل  یادیما  دوشوبدو...

همیشه تو زندگی وقتی مشغول یه پروسه طولانی و سخت هستم با امید به پایانی خوش و رسیدن به اونچه که دارم براش تلاش می کنم رنج ره بر جان می خرم و خودم رو این طور به ادامه کار ترغیب می کنم ولی وقتی این تلاش (به نظر خسته کننده) به پایان می رسه (فارغ از اینکه در پایان به هدف رسیدم یا نه) به این جمله می رسم:«و چقدر دیر فهمیدیم خوشبختی همان روزهایی بود که آرزوی زود سپری شدنشان را داشتیم».

این اردو هم به پایان رسید اردویی که برای آقایون و خانمها (به صورت مجزا) برای هرگروه اردوی پنجم بود ولی از آنجایی که اردوی اولی جداگانه برگزار شد یعنی دوبار اردو یکبار برای آقایان و یک بار برای خانم ها. جمعا ششمین اردویی بود که از طرف کمیته هیمالیا نوردی برگزار شد. (این هم از شبهه تعداد اردوها)

از آنجایی که نزدیک به 2هفته قبل از زمان اجرای اردو از زمان و مکان و نحوه اجرای اردو باخبر بودم اغلب افکارم حول محور آن می چرخید اینکه کدام قله یا خط الراس همدان خواهد بود اینکه آیتم های این اردو کدام ها خواهند بود و یا اینکه...

بگذریم روزها گذشتند و گذشتند تا ما را به سه شنبه 8 اردیبهشت رساندند تا کم کم دعواها و به کار بستن شگردهای مختلف برای گرفتن مرخصی پنج شنبه شروع شود. این یکی هم مثل آن های دیگر بسیار خسته کننده بود بالاخره آن هایی که در یک مکان دولتی مشغول کار هستند می دانند چه مصیبتی ست مرخصی گرفتن آن هم وقتی که دیگر همه مرخصی هایت تمام شده و آن قدر مرخصی گرفته ای که به قول کی از همکاران:«دای اوزدن گوزدن دوشموشن!!»

از این هم که فاکتور بگیریم و همین طور از دعوا با خانواده سر اینکه می خواهند باشی تا آخر هفته را با آنها بگذرانی و همین طور از جمع آوری وسایلی که کم داری از هیئت و خرید ودیگر قضایا می رسیم به روز چهارشنبه 9 اردیبشهت.

1 ساعت زودتر از اداره جیم می زنم و خود را به خانه می رسانم پس از جمع کردن کوله و برداشتن وسایل درحالی که احساس می کنم چیزی را جا گذاشته ام زیر باران شدید ظهر چهارشنبه سوار آژانس می شوم و خود را به هیئت کوهنوردی می رسانم هنوز چند نفر نیامده اند مینی بوسی که با تلاش آقای مسعود بیات منش فراهم شده در محوطه مجموعه ورزشی انقلاب منتظر ماست پس از آمدن بچه ها سوار می شویم گویا تیم خانم ها با خانم مهناز مقدم و آقای حسن نجاریان فردا به راه خواهند افتاد سرپرست تیم ما آقای منصور افشاریان هستند.

بهنام سلحشور هم انگار اسیر همین بحث گرفتن مرخصی شده ولی مثل من به موفقیت نرسیده و نمی تواند امروز با ما بیاید و این بچه ها را هم متاثر می کند. حسین مقدم-امین موذن-معبود توحیدی نژاد-ابولفضل زمانی- فرشاد اسماعیل زاده- مجید پیری-معین اصفهانی-فرزاد آرج-سعید کریمی و من به همراه آقایان افشاریان و بیات منش سوار مینی بوس ناناز!! می شویم و با 5 دقیقه تاخیر در ساعت 3:5 دقیقه بعداز ظهر حرکت می کنیم.

هوا همچنان بارانیست و در مسیر سوژه صحبت بچه ها شده است. پس از طی مسیر زنجان تا قیدار و سپس قیدار تا همدان حدود ساعت 7 عصر به همدان می رسیم و با آقای جلال چشمه قصابانی و چند کوهنورد دیگر همدانی دیدار می کینم به گرمی از ما استقبال می کنند و در پی تهیه محلی برای اسکان امشب ما با ما همراه می شوند. شب را در خوابگاهی که متوجه نشدم کجا بود می مانیم. شام، تخمه، آرسنال-منچستر، شبیخون امین و فرشاد بالاخره ساعت 1 نصف شب خواب همراه با ارکستر راک فوق العاده تگرک بر پشت بام شیروانی.

ساعت 5 صبح بیدار باش است صبحانه مختصری صرف می شود بعد با مینی بوس راه می افتیم به طرف دره مرادبیگ محلی که حرکت ما آغاز خواهد شد.

در میدان مربوطه پیاده می شویم و پس از کول کردن کوله ها از میان کوچه باغ های زیبا که با هوای نمین صبحگاهی و صدای جویبار و پرندگان و منظره کوههای پربرف خط الراس قله کمرلرزان عجین شده گذر می کنیم و به ابتدای دره مرادبیگ می رسیم. من و سعید هردو مشکل کفش داریم کفش من برای پایم کوچک است و سعید هم کفشش پایش را به اصطلاح می زند. با کمک معبود ضربدی کفشها را عوض می کنیم و راه می افتیم با اینکه هنوز مشکل داشتم ولی خیلی بهتر شد. در انتهای دره روی یال پناهگاه سوار می شویم. بچه ها به نوبت سرقدم می شوند و برفکوبی می کنند به یکباره فرمان سرعت سر داده می شود و در این شیب با برف زیاد مگر می شود دوید. هرچه در چنته است خالی می شود و می رویم و تا به بالای یال می رسیم جایی که ضربان آنقدر تند است که توگویی قلبت هوس پرواز بر سرش زده و می خواهد از سینه ات بیرون بپرد.ساعت 10:20 صبح است و به پناهگاه رسیده ایم بچه ها چشم مربیان را دور دیده و شروع به خوشگذرانی و انجام حرکات موزون می کنند!!!!!!

ده دقیقه به همین منوال می گذرد حالا مربیان و بقیه هم رسیده اند 1 ساعت برای صبحانه و استراحت فرصت داده می شود زمان زیادی ست همه کار می شود انجام داد دست آقای چشمه قصابانی به خاطر حلوا زرده فوق العاده خوشمزه ای که با کماج به ما دادند درد نکند.

ساعت 11:30 از پناهگاه راه می افتیم به طرف غرب و به طرف خط الراس و قله کمرلرزان درحالیکه قله یخچال  در سمت چپ و جنوب ما قرار دارد. هوا برگشته و کم کم باد شدت می گیرد و هوای مه آلود حجاب خود را گسترانیده است سرعت ملایم است ولی مسیر پیمایش خط الراس خیلی ناجور است. پایین و بالا رفتن های متمادی مسیر صخره ای با سنگهای یک تکه بزرگ و انباشت برف درمیان آنها کا را فوق العاده سخت کرده است.

 

بچه ها همه خوب هستند فقط دونفر گاهی اوقات عقب می مانند قله کمرلرزان را که رد می کنیم تقریبا بالای پیست اسکی هستیم که ادامه مسیر برای مجید و معین سخت می شود و قرار می شود آن دو پایین بروند ولی انگار ابوالفضل هم مشکل دارد. مصدومیت کهنه پایش دوباره به سراغش آمده و افتادن در یک تله برفی تیرخلاصی بر پای رنج کشیده او محسوب می شود. به فرمان سرپرست و مربیان پایین می رویم ابوالفضل هم بسکت می شود و توسط دوستان تا پایین حمل می شود.

تا پیست اسکی و تاریکده می رویم و در کنار جاده منتظر مینی بوس می شویم بعد از یک ربع می رسد و ما را به گنجنامه می برد. ساعت 7:20 عصر از آنجا حرکت دوباره آغاز می شود ولی این بار بدون مجید و معین و ابوالفضل.

پس از طی مسیر در ساعت 8:40 در حالی که هوا درحال تاریک شدن است به میدان میشان و پناهگاهش می رسیم طی این مسیر بی برف با دوپوش خیلی سخت است و پاهای داغونم داغون تر شده است.

پس از اسکان و خوردن شام تیم خانمها که با خانم مقدم و آقای نجاریان به قصد قله الوند رفته بالا رفته بودند می رسند و بحث ها آغاز می شود که شما چه کردید و کجا بودید و از این بحث ها...

سپس حسن آقا از ما می خواهد وسایل خود را روی میزها بریزیم تا آنها را چک کنند همین طور می شود و در حین چک کردن تذکراتی راجع به نقایص وسایل افراد به آنها داده می شود. بعد بیرون می رویم تا چادر بزنیم باد شدید است و توجه بیشتری می طلبد به هر زحمتی ست چادر را برپا می کنیم و پس از نصب حمایت ها و باز کردن وسایل حسن آقا دستور می دهند بیرون بیاییم و دوباره چادر را جمع کنیم همین کا را می کنیم سپس گروه های هم چادر با نفرات دیگر عوض می شون تا همه باهم در برپایی چادر هماهنگ شوند. پس از برپایی دوباره چادر و شنیدن صحبتهای حسن آقا راجع به چادر زدن، هماهنگی و دیگر مسایل به داخل چادر می رویم تا تن خسته مان کمی بیاساید. ساعت نزدیک 2 بعد از نصف شب است که با زوزه شدی باد در حالی که نزدیک است سقف چادر را بخواباند به خواب می رویم.

تا صبح دوبار به دلیل سروصدای افرادی که بعید بود کوهنورده بوده باشند بیدار می شوم گویا به نظر ایشان اینجا و این وقت شب در حوالی چادرهایی که محل استراحت کوهنوردان است محل مناسبی برای شعار دادن و ابراز عقاید مختلف شان است. بالاخره ساعت 5 صبح با صدای حسن آقا که می گوید:«5 دقیقه بعد چادرتو جمع کردی بیرونی». بیدار می شوم در دل می گویم«من 5 دقیقه وقت می خوام فقط پلکهامو بازکنم» به هر نحوی که هست تنی راکه هنوز خستگی خط الراس طاقت فرسای دیروز را به جان دارد از کسیه خواب بیرون می کشم و بعد از جمع کردن وسایل و جمع کردن چادر به داخل می رویم فرشاد و امین قبل از ما آماده شده اند من و حسین و معبود بعد از آنها داخل می رویم و فرزاد و سعید هم آخر از همه.

صبحانه می خوریم و بعد از جمع کردن کوله ها و نرمش صبحگاهی به میانداری حسین مهدوی راهی می شویم.

خانم ها هم می آیند ولی  آنها از مسیر نرمال می روند و ما جدا می شویم تا در شیب سمت چپ مسیر نرمال کرامپون پاکینم و کمی با کرامپون راه برویم. حین مسیر صحبتهایی در مورد روشهای مختلف راه رفتن با کرامپون در شیب های مختلف و دیگر مباحث مربوط گوشزد می شود و همین طور مسیر را پی می گیریم تا در ساعت 9 صبح به قله الوند می رسیم. زود پایین می آییم و ادامه مسیر را به طرف پناهگاه کلاغ لانه پی می گیریم.

 کمی استراحت در پناهگاه و حرکت دوباره که گویی تست سرعت است بچه ها تصمیم می گیرند اینبار به جای رقابت با یکدیگر دست در دست هم و باهم بالا بروند که حرکت خوبیست و از طرف آقای افشاریان که بالا قلم و کاغذ به دست منتظر نفرات بودند هم مورد استقبال قرار می گیرد. سپس به راهنمایی ایشان و سرپرستی فرشاد و امین به طرف کله کلاغ لانه حرکت می کنیم پای قله صخره ایست و یافتن مسیری مناسب برای بالا رفتن بچه ها دشوار. من از مسیری بالا می روم ولی به نظر برای بالا آمدن همه بچه ها کمی سخت است و به فرشاد را توصیه می کنم مسیری ساده تر را پیدا کند او نیز این کار را می کند و بقیه بالا می رسند ساعت 11:20 به قله می رسیم زمان کوتاهی صرف گرفتن  عکس جمعی و شنیدن آواز گوش نواز معبود می شود:

«آی خومار باخیشلی باغیبان قیزی...»

و سپس برگشت. ساعت 12 به پناهگاه که می رسیم مربیان و سرپرست رفته اند و ما هم مسیر بازگشت را پی می گیریم. به میدان میشان می رسیم بچه ها آنجا هستند پس از شنیدن صحبت های پایانی مربیان و سرپرست و تشکر از ایشان مخوصا آقای چشمه قصابانی به خاطر وقتی که گذاشتند و تیم را همراهی کردند و نکات بسیاری را به ما آموزش دادند و گرفتن عکس دسته جمعی اجازه می یابیم در صورت تمایل با تله کابین پایین برویم ولی وقتی به آنجا می رویم می بینیم برق نیست و باید حداقل 2 ساعتی منتظر بمانیم که ترجیح می دهیم پیاده برگردیم.چادر را که در بغل کوله ام به سختی جاده شده و بندهایش در حال پاره شدن هستند به دوستان می دهم تا با تله پایین بیاورند و من و معبود و بهنام و حسین راه می افیتم تا پیاده پایین برویم.

به گنجنامه که می رسیم باران گرفته و گویا پس از پایین آمدن ما تله کابین راه افتاده و بچه ها با تله کابین پایین آمده اند.

کوله ها را در نیسان می گذاریم و همگی با مینی بوس به سمت زنجان به راه می افتیم.

درآخر لازم می دانم از زحماتی که آقای جلال چشمه قصابانی برای من و بقیه دوستان طی این برنامه کشیدند تشکر کنم.

عکس بالا از حسن نجاریان