گزارش اردوی چهارم هیمالیانوردی استان زنجان زنجان (بایندر)
گزارش
اردوی چهارم هیمالیانوردی
استان زنجان
زنجان-(بایندر)
محسن سعیدزاده
اسفند 87
خستگی برنامه های فشرده چند هفته پیش، دغدغه های زندگی شخصی، مستهلک شدن بدن براثر تمرین های زیاد و مهمتر از همه خستگی های روحی متمادی همگی دست به دست هم داده اند و درصدد غالب شدن برانگیزه و اشتیاق پایان ناپذیر کوه هستند این کش و قوس آنقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه روز قبل از برنامه که جمعه 2 اسفند است فرا می رسد مثل همیشه بدون توجه به این نزاع درونی بی اختیار و ماشین وار بطوری که انگار کار دیگری نمی توان انجام داد عصر پنج شنبه بعد از خرید به جمع کردن کوله می پردازم و غرق در افکار برنامه فردا که آیا تمریناتم مثمر ثمر خواهد بود یا نه به خواب که نه ولی به رختخواب می روم و طبق عادت شبهای قبل از برنامه که ترافیک افکار زیاد است چند ساعتی در افکار مختلف می لولم تا خوابم ببرد در این مدت یکی دو ساعته با چشمهای بسته کجاها که نمی روم گاه در یک شیب با کوله سنگین برف کوبی می کنم انگار صدای حسن آقاست که می آید «چیه مُردی؟ ده جون بکن!...»
بعد در آنی خود را در یک دیواره می بینم که گیره ناخنی که گرفته ام می شکند و پاندول می شوم معبود مثل همیشه سرزنش می کند «منه باخ گور کیمی حمایت الیرم گل آشاغی بابا!!...»
بعد حسین را می بینم که بالای قله با فلاسک چای منتظرم است«دادا هاردا قالدین بس؟؟»
و یا در عرض چند ثانیه فرشاد را می بینم که مثل همیشه دلسوزانه و پرهیجان در حال راهنمایی من است و داد می زند «بابا گیره به اون گندگی رو بالای سرت نمی بینی؟» در همین حین تبریخ در می رود و عاشقانه بالای ابرویم را نوازش می کند«آخ!...»
ساعت 2:50 صبح با زنگ موبایل بیدار می شوم سریع کوله و کیسه ابزار فنی را بر می دارم و پس از پوشیدن لباس سر کوچه می روم با 10 دقیقه تاخیر معبود می آید و راه می افتیم.
ساعت 3:45 دم در مجموعه ورزشی انقلاب هستیم حسین مهدوی و آقای سعید درگاهی قبل از ما آمده اند چند دقیقه بعد بچه ها کم کم می رسند مینی بوس ها هم می آیند و 4:15 راه می افتیم هنوز محل اجرای اردو نامشخص و سکرت است در حین صحبت حسن آقا در بسته اشاره می کند که خط الراس بایندر محل شروع اردوی فشرده، سخت و یکروزه امروز است. ساعت 5 از مینی بوس پیاده می شویم و پس از چند دقیقه نرمش کششی دسته جمعی حرکت آغاز می شود خانم ها و آقایان از هم جدا شده و دو گروه تشکیل می شود. تیم ما به جلو داری آقای دربانی با سرعتی نسبتا زیاد پیش می رود رفته رفته سرعت بیشتر و بیشتر می شود پس از ساعتی دیگر سرعت خیلی زیاد شده و حین حرکت در مسیر دست به سنگ هم می شویم. این حرکت سرعتی آنقدر ادامه پیدا می کند که 10 نفر پیشتاز شده و از بقیه جدا می شویم در ابتدای یک شیب که برف سفتی هم دارد آقای دربانی تیم را بصورت عرضی به خط می کند و خود به بالای شیب می رود با صدای سوت او با سرعت به طرف او می رویم هوا تاریک است حسین پشت سر من پایش دربرف نرمی فرو می رود« اَه...» دوباره راه می افتد فاصله کوتاهیست شاید 200 متر وقت نشد تا ببینم چه کسانی در این جمع 10 نفره هستند فقط ولی حسین، معبود، فرزاد، ابولفضل، فرشاد، امین و جلیل در خاطرم هستند. دوباره حرکت از سر گرفته می شود زیر یال اصلی قله 2 دقیقه فرصت تغذیه داده می شود سریع شلوار گرتکسم را می پوشم چون باد خیلی شدید است و ناجوانمردانه با شلاق سردش بر چهره می کوبد فرصت خوردن نیست آقای افشاریان می آید و پس از تحویل گرفتن تیم ما را به سمت پایین و خط القعر می برد با حسین صحبت می کنیم که قضیه چیست و دیگر چه خوابی برایمان دیده اند پس از چند صد متر فرود قله ای فرعی که آقای بیات منش و دیگر دوستان آنجا هستند نشان داده می شود و با اعلام فرمان حرکت تیم 10 نفره با سرعت به طرف آن حرکت می کند مسیر نسبتا طولانیست و با این سرعت دودلم که آیا می توانم به موقع برسم یانه خستگی امانم را بریده آقای افشاریان با سرعت دست نیافتنی جلوی من حرکت می کند یکی از امور غیر ممکن زندگی در اینجا بر من هویدا می شود و آن رسیدن به آقامنصور است در دل قدرت او را تحسین می کنم بر سرم داد می زند «محسن خودت برفکوبی کن!!!» سریع از مسیر پاکوب او خارج می شوم و با برفکوبی بالا می روم. گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!.
بالاخره آن شیب وحشتناک سرعتی به اتمام می رسد درحالی که نای نفس کشیدن هم ندارم پیش مربیان می رسم جلیل با چای نعناع خوشمزه ای به استقبالم می آید عجب طعمی داشت.
بچه ها کم کم می رسند منتظر تیم خانم ها هستیم که چند دقیقه بعد به ما ملحق می شوند بعد راه میافتیم پس از طی مسیری نیم ساعته باز هم آقای افشاریان آقایان را جدا می کند و به ابتدای یال اصلی قله بایندر می برد سمیه یکتا هم با ما آمده گویا نمی دانسته خانم ها کمی بالاتر استارت می زنند می گویم «آقا سمیه بیا تو صف». این مسیر هم مثل مسیر قبلی طولانیست ولی شیبی خفیفتر دارد. حرکت آغاز می شود با حسین باهم حرکت می کنیم و بالا می رویم در دل می گویم «این یکی دیگه منو می کشه» حسن آقا در قله است و صدایش فضا را پر می کند« بیا بالا چه می کنی.......... سعیدزاده بِکَن» دیگه نیرویی برام نمونده از ته دل فریاد می زنم و آخرین جرعه این جام تهی را صرف می کنم بالاخره رسیدم حسن آقا و آقا مسعود و جلیل بالا هستند چایی گرمی به ما می دهند و بعد از رسیدن بچه ها راه می افتیم معبود که بخاطر درد زانویش می خواست قید این برنامه را بزند اینجا دیگر درد پا امانش نمی دهد و با ماشین پایین می آید. مه غلیظی فضا را پر کرده تیم خسته ولی امیدوار به راه می افتد.
بازهم توقف، مسیری سنگی با برف زیاد پیش روی ماست قرار براین است که پس از برفکوبی اولیه با عبور از مسیر سنگی با دست به سنگ شدن به بالا برسیم که این قائله هم ختم بخیر می شود مسیر ساده ایست فقط خستگی ست که امانمان را بریده. یک شیب طولانی به پایین کشیده می شود در خط القعر که برف هم به شدت می بارد آقای دربانی سه نفر از خانم ها را بالا می برد و بقیه با آقا منصور می مانند تا همه برسند پس از چند دقیقه فرمان حرکت دیگری داده می شود و هدف دو قله فرعی دیگراست. امین در گوشم می گوید «این یکی دیگه خیلی خفنه ببین چقدر فاصله داریم» حق دارد فاصله این یکی خیلی طولانی تر است.
راه می افتیم و پس از طی حدود 100 متر یک گراز بزرگ جثه از چند متری من شروع به دویدن می کند با همهمه بچه ها با ترس به سمت مخالف می دود مبهوت هیکل بزرگ و دویدن زیبایش می شوم وقتی از ما دور شد دوباره به راه می افتم به قله که می رسیم تازه می فهمم که قله دیگردر سمت چپ که بلندتر از این قله است هدف اصلی ست بی درنگ به سمت آن می رویم من و حسین و مجیدپیری دست به دست با همدیگر پا به قله می گذاریم و چه حس خوب وصف ناپذیری دارد واقعا لذت رسیدن به قله سه برابر شده است می نشینیم تا بقیه بیایند. بعد از کمی خنده و شوخی با سعید و مهدوی باز به راه می افتیم و با سرعتی کمتر و روالی عادی به روستای «آزاد» می رسیم از آنجا به مینی بوس ها به منطقه «حسن ابدال» می رویم.
بچه ها آنجا منتظر ما هستند پس چاق سلامتی با معبود مسیر ثابت گذاری شده روی سنگ های کنار جاده را نشانم می دهد و می گوید اینجا خان آخر است.
ناهار می خوریم و بعد از پوشیدن صندلی و کرامپون و برداشتن ابزار لازم و گرفتن کمبودها از حسن آقا به راه می افتیم من یک تب و یک تسمه می خواستم که گرفتم شیب اولیه را با کرامپون بالا می رویم بعد حسن آقا طرز صحیح راه رفتن با کرامپون و نکات مربوط به آن را آموزش داده و یادآوری می کند.
نفرات به گروه های دونفره تقسیم می شوند. هم طناب من مجید پیری ست پای یکی از مسیر ها می رویم روال بر این است که با یومار و یک تک تبر مسیر را صعود و پیمایش کنیم من اول صعود می کنم و بعد مجید بالا می آید.
پایین که می رویم امین را می بینم که در یکی از مسیرها که قسمت پایانی آن کلاهک است و به نظر فوق العاده دشوار می آید در حال تقلاست حسن آقا اصرار دارد که آنجا را امتحان کنم خانم قاسمی بعد از میانی اول پشت سر امین گیر کرده بالا می روم و اورا با حمایت خودش پایین می فرستم. همان جایی که امین گیر کرده بود حالا من گیر کرده ام به دلیل کلاهک بودن مسیر و قرار گرفتن نفر در فضا معلق گیره پا وجود ندارد و به سختی می توان یوما را بالا کشید دوبار پاندول می شوم ولی بالاخره بالا می روم بعد مجید می آید او هم با موفقیت ولی به سختی خود را به بالا می رساند.
خانم مقدم مسیری دیگر را نشان می دهد وقتی به پای آن می روم باز امین را می بینم که در حال تلاش بر روی آن است این یکی هم بعد از میانی سوم کلاهک می شود امین رد می شود حالا نوبت من است سه میانی اول را رد می کنم و باز در قسمت شیب منفی گیر می کنم گیره پا نیست و جای مناسب برای درگیری تبر هم وجود ندارد بعلاوه خستگی هم مزید برعلت می شود و چهار پنج باری می افتم بالاخره با راهنمایی های آقای مدقالچی، خانم مقدم و فرشاد آنجا را رد می کنم و بالا می روم. مجید هم تلاش می کند و من هم اورا راهنمایی می کنم که وقتی می بیند نمی تواند و وقت بچه ها را می گیرد پایین می آید تا دیگران امتحان کنند. مسیر ساده تردیگری را در سمت چپ همان مسیر براحتی صعود می کنیم و بعد حسن آقا من و امین را برای جمع کردن همان مسیر کلاهک مامور می کند به سختی میانی اش را باز می کنیم و بعد با ابولفضل بالا می رویم و کارگاهش را جمع می کنیم فرشاد هم مسیر دیگری را در حال باز کردن است با هم به پایین می رویم و پس از پایان یک روز خاطره انگیز در جمع دوستان و اساتید با خستگی کهنه ای که وجودمان را گرفته به طرف شهر حرکت می کنیم.
در پایان لازم می دانم از تمام مربیان و اساتیدی که طی این برنامه با زحمات خود موارد مفیدی را به ما آموزش دادند و خالصانه تمام نیروی خود را صرف تک تک دوستان کردند تشکر می کنم.