گزارش

 اردوی دوم هیمالیانوردی

 استان زنجان

دماوند (جبهه حنوبی)

 

 

محسن سعیدزاده

بهمن 87

- هارا؟ گنه کوله نی ییغمیشان کی؟ بویول هارا گئدیرن؟

- دلی نین دلی خانادان سورا هاراسی وار؟

- بس دیمه دین قیچیم آغیریر بیر آی داغا گئتمیه جم؟

- گئتمه سم اولماز، گرک گئدم

در دل می گویم:

  می روم باردگر مستم کند، بی سروبی پاو بی دستم کند

می روم از خویشتن بیرون شوم، در پی لیلا رخی مجنون شوم

گفت و شنود های همیشگی و بی پایان من و مادرم قبل از برنامه و مثل همیشه صحبتهایش را با جمله همیشگی اش وقتی می بینید حریفم نمی شود تمام می کند :«من کی سنی یورا بیلمم آللاها تابشیردیم بیلن»

ساعت چهارونیم صبح است و معبود دم در خانه مان منتظر است کمی لفتش می دهم شاکی می شود می گویم«همیشه شعبان یک بار هم رمضان» چیزی نمی گوید به طرف هیئت راه می افتیم 10 دقیقه مانده به حرکت می رسیم همه آمده اند کوله ها را در در جعبه اتوبوس می گذاریم و می نشینیم راه می افتیم بین راه سمیه اکبری را از ابهر بر می داریم و ابوالفضل درتهران به ما ملحق می شود زمان زیادی نمی گذرد که در دوراهی هستیم از اتوبوس پیاده شده و درحال آماده شدن هستیم . مینا بهرامی کفش هایش را در زنجان جاگذاشته همه برایش ناراحتند غم در چهره اش موج می زند با کفش های ترکینگ که دراتوبوس پایم بود بالا می آید به امید فرجی که شاید خدا از آسمان برایش کفش دوپوش بیاورد یاد ضرب المثلی می افتم «از این ستون به اون ستون فرجه» در دل امید و اراده اش را تحسین می کنم سی و چند نفری راه می افتیم سرپرست آقای افشاریان است و 7 مربی دیگر همراه تیم هستند هوا خوب و صاف است بالای قله ابر کوچک و متراکمی دیده می شود و همین هم در دماوند جای نگرانی دارد.

در مسیر با دوستان در مورد برنامه های گذشته صحبت می کنیم و طبق معمول شوخی مثل همیشه حاضر است فرشاد از صعود هفته گذشته شان به توچال می گوید ما از برف کوبی سندان و معبود از گلجیک.

به مسجد رسیده ایم در اتاقک کنار مسجد مستقر می شویم و با مهدی بیگدلی راهی می شویم تا کمی برف بیاوریم فرشاد و ابوالفضل در حال چادر زدن هستند دو چادر در محوطه جلوی مسجد زده می شوند و دیگران در مسجد و اتاقک های کنار آن بیتوته می کنند.

ساعت شش و نیم صبح همه بیدار و آماده در هوایی که هنوز روشن نشده و سردی مطلوبی به صورت می زند راه می افتیم رفته رفته باد شدت می گرد روی یال غربی بارگاه باد مثل تازیانه بیداد می کند و نوید یک صعود خاص را می دهد لذت برنامه زمستانی بار دیگر چشیده می شود و نفرات با امید به جلو می روند کمی جلوتر سمانه نجفی را می بینم که با مینا بهرامی در حال برگشتن به پایین است می گوید سرگیجه دارم و بالا نمی روم به او می گویم عجله نکن کمی پایین استراحت کن اگر حالت بهتر بیا بالا علی و فرشاد می مانند تا اورا پایین ببرند و مینا با کفش های آسمانیش با شوق بالا می آید. خنده ام می گیرد که امید کارش را کرد و اینجاست که ایمان می آورم به این که اگر آرزو با اطمینان به رسیدن همراه باشد رسیدن حتمی ست.

ساعتی تا پناهگاه مانده است شیب زیاد و هوا بسیار بد شده است از کنار محلی که ماه پیش چادر زده بودیم می گذرم و یاد آن شب سخت می افتم که سعید حالش بد بود. آقا مسعود پیشنهاد می دهند که چند نفر جلوتر بروند و برای کمک به کوله دوستان برگردند.آقای دربانی به من اشاره ای می کند که راه بیفت با سرعت بیشتر از تیم درحالی که کوله سنگین، هوای بد و شیب زیاد امانم را بریده راه می افتم حسین مقدم هم پشت سرم مجید پیری هم می آید جلیل عباسی صدایم می زند و می خواهد جلودار باشد می ایستم جلو می افتد و پشت سرش با سرعتی متعادل تر (والبته منطقی تر!!) حرکت می کنم حسین مهدوی هم می آید که بعد پشیمان شده و می ماند که با تیم اصلی ادامه دهد. پس از حدود نیم ساعت حدود ساعت 1 ظهر به پناهگاه می رسیم دو تهرانی (مصطفی و جعفر) که دوماه پیش در توچال با آنها آشنا شده بودم را و صبح قبل از ما راه افتاده بودند را می بینم هر دو ترکند و ترکی باهم احوالپرسی می کنیم. جلیل می گوید سریع برگردیم همین کار را می کنیم من و حسین با عبور از کنار تیم به پایین می رویم تا دو کوله ای که پایین گذاشته اند را برداریم جلیل هم می آید تا پیش فرشاد و علی که ساعتی از تیم به دلیل رفتن تا دوراهی و برگشت عقب هستند برود و با انها بالا بیاید هوا طوفانیست GPS مرا می گیرد تا گم نشود.

کوله ها را برمیداریم و دونفره برمی گردیم سرعتمان را زیاد می کنیم نزدیک ساعت 2 دوباره به پناهگاه می رسیم. به دستور سرپرست با حسین مقدم بالاترمی رویم تا اگر ببینم آیا می شود از بارگاه سوم که هنوز درش قفل است استفاده کرد یانه؟ که جواب منفی ست و برمی گردیم. بچه ها چند چادر بیرون پناهگاه زده اند و ما به داخل می رویم. آقا منصور از معبود می خواهد که با صدای زیبایش زیبایی جمع را زیباتر کند اوهم کارش را خوب بلد است:

ساچین اوجون هورمزلز

گولو سولو درمزلز

ساری گلین...

حسین مهدوی و من هم با دوپوش لزگی می رقصیم که بیشتر خنده دار است تا سرگرم کننده. بقیه وقتمان صرف خوردن برف آب کردن و بذله گویی می شود. ساعت 10 شب است که به خواب می رویم طبق معمول طول می کشد تا کاملا به خواب بروم و غرق افکار مختلف هستم در خوابو بیداری می لولم دو سه ساعتی از خاموشی گذشته که صدای پچ پچ می شنم وقتی چشمانم را باز می کنم آقای افشاریان و آقای دربانی را می بینم که با سرعت در حال پوشیدن لباس هستند. هنوز کاملا هشیار نشده ام و نمی توانم هضم کنم که چرا این وقت شب اینها در حال آماده شدن و پچ پچ هستند یاد حسین جباری می افتم که بدون کیسه خواب و با دوپوش خوابید بود و اینها همه علائم یک چیز است. خشم شب.

به آرامی آرنجی به حسین می زنم نه مثل اینکه در هپلوت است چند ضربه دبگر به او می زنم وقتی بیدار شد  می گویم:

«آییق اول»

از جمله من و حرکات مربیان او هم از قضیه باخبر می شود و تلاشش برای بیدار کردن بی سروصدای معبود بی نتیجه می ماند درون کیسه خواب بدون حرکت منتظر اعلام بیدارباش هستیم که پس از 10 دقیقه آقا منصور با صدایی آرام و ضربه ای به پاهایمان می گوید برپا طوری که من که بیدار بودم صدایش را به زحمت شنیدم.

سریع از کیسه خواب بیرون می پرم و ناراحتم که چرا وسایلم را مرتب نکرده و آنها را پخش و پلا رها کرده ام حسین که یک دستش به دلیل آسیب انگشت شست در آتل است کمک می خواهد که زیپ کیسه خوابش را باز می کنم همین طور معبود ولی هنوز خواب است بعد ازاطمینان از بیدار شدن او به کارم می رسم کفش و گتر را به پا می کنم و وسایل حمله را در کوله می ریزم و جمع و جور کردن کیسه خواب روی تخت و برداشتن کلنگ و باتوم بیرون می روم طوفان بسیار شدید و غیرقابل وصف است می ایستم و انگار هنوز قبل از من کسی نیامده چند دقیقه بعد ابوالفضل و معبود می آیند و کم کم همه آماده شده و جلوب پناهگاه در تاریکی و بوران ایستاده ایم چند تست از ما می گیرند آقای بیات منش ازمن می خواهد با دست کش دوانگشتی زیپم را با پایین کنم محتویات کوله را می بینند ولی فقط کرامپون و فلاسک مهم است تعجب می کنم به کیت امداد توجهی نمی کنند و مورد درخواست قرار نمی گیرد با این وجود آن را هم در آورده و نشان می دهم.

گویا خبری از حمله نیست این را لباس و سرووضع برخی مربیان نشان می دهد ابوالفضل درگوشم می گوید «ببین طرف با جوراب پر می خواد صعود کنه» او یکی از مربیان است ولی بازهم نمی توان اعتماد کرد آماده حرکت هستیم که دستور بازگشت به پناهگاه می دهند حالا بهتر شد در این هوا صعود کمی غیرعاقلانه بود.

آنهایی که غافلگیر شده بودند این بار از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسیدند و به کیسه خواب برنمی گشتند و منتظر خشم دوم بودند با حسین و معبود به کیسه خوابهایمان رفتیم و تا ساعت 7صبح راحت خوابیدیم.

صبح هوا بدتر شده بود صبحانه خوردیم و باز برف آب کردن و شوخی و آواز همراهان همیشگی پناهگاه با ما بودند. طی صحبت هایی که با آقای نجاریان که در پلور بود شد قرار بر این شد که در صورت بهتر شدن هوا به پایین برگردیم و گرنه را امشب را نیز آنجا حبس می شویم. این مرا تاسرحد استرس پیش می برد باید حتما برگردم پس فردا باید سرکار باشم و این یعنی بدشانسی.

با 5 نفراز دوستان و آقای دربانی کمی پایین می رویم تا موقعیت را بسنجیم که امکان بازگشت هست یانه 200 متری پایین تر می رویم ولی هوا اصلا خوب نیست از ترس گم شدن باز می گردیم.

خوشبختانه تصمیم بر بازگشت گرفته می شود و به رغم هواب بد راه می افتیم به کمک GPS و افراد باتجربه با سرعتی متعادل پایین می رویم و هرچه می رویم هوا خوب که نه ولی بهتر می شود. بالاخره ساعت دو و ده دقیقه به مسجد می رسیم و پس از خوردن ناهار ساعت سه و پانزده دقیقه به سمت دوراهی پایین می رویم خبری از ماشین نیست و برف  جاده را بسته باید پیاده تا پلور برویم. که بدون مکث راه می افتیم در راه با حسین و سعید و معبود می ایستیم تا لباس کم کنیم و به آتل حسین برسم. از تیم عقب می افتیم و قتی می رسیم تیم از جاده خارج شده و درشیبی در حال برفکوبی است ما هم خودرا می رسانیم و برفکوبی می کنیم عقب ماندن از تیم و دویدن با کوله سنگین انرژی ای برایم نگذاشته و برف تا کمر می رسد به هر ترتیبی است خود را به بالا می رسانم.

آقای نجاریان وسمانه آنجا منتظر ماهستند با خوش و بشی با آنها پشت سر تیم راه می افتیم هوا دیگر تاریک شده انگار پلور با خورشید هردو با هم از میانمان رخت بربسته اند و دیدن پلور همانند دیدن خورشید در شب ناممکن شده است پس از طی مسیری که انگار یکسال طول می کشد تا به پایان برسد به قرارگاه پلور می رسیم.

من و فرشاد و سعید تقریبا نفرات آخر هستیم کوله ها را برای وزن کشی روی باسکول می گذاریم 19 کیلو عینک ها و دیگر وسایل هم چک می شود. سپس به اتاقهایمان می رویم پس از جمع و جور کردن وسایل و کمی استراحت با ححسین و معبود با یک آزانس به پلور میرویم تا برای خود و دوستان خرید کنیم انگار همه دلشان برای خوراکی های و نوشیدنی های شهر تنگ شده است. پس از برگشت و توزیع وسایل در سالن ورزشی قرارگاه کلاس تجهیزات رادیویی توسط استاد علی شکری متخصص مخابرات برگزار می شود ساعت 11 بالا می رویم تا شام بخوریم شامی که خلاصه می شود در لقمه ای نیمرو و جرعه ای دوغ پس از آن فوتبال تا ساعت 3 می بریم و با خنده تمام می شود خستگی معنی ندارد. پس از آن همه فعالیت همه درحال جنب  جوش و بازی هستند. نزدیک 3 به خواب می رویم و صبح روز بعد در ساعت 6صبح بیدار شده و با شرکت در کلاسی دیگر که مربوط به امداد و نجات و بسکت کردن و حمل مصدوم بود با رسیدن اتوبوس به سمت زنجان حرکت می کنیم. همه چیز تمام شده رسیده ام به نقطه ای که چند روز پیش آرزو می کردم برسم ولی حالا فهمیده ام که لذت در همان دقایق بود نه حالا که فقط خاطرات شیرینش باقیست.