دماوند شمالی...ترکیبی از دو کلمه سفید! حسی که این ترکیب در ذهن ایجاد می کند پر است از عشق، پراست از سرما، پر است از هرم قلب در سرمای جانسوز بلندی ها

ماه ها پیش وقتی برنامه شش ماهه انجمن کوهنوردان زنجان در حال تنظیم بود این برنامه به ذهنم خطور کرد نه اینکه برنامه ای تازه و غریب باشد و به ذهنم خطور کند ارادت من به این برنامه از آنجایی بود که این برنامه صد بار هم اجرا شده باشد باز هم با لبخند غرور آفرین همراه خواهد بود.

در طول این چند ماه یک روز نبود که به فکر این برنامه و مهیا کردن مقدمات آن نباشم. کم کم غبار از چهره زمان کنار رفت و به چند روز قبل از زمان اجرای آن رسیدیم. چند برنامه آمادگی و شناخت داوطلبان شرکت در برنامه اجرا شده بود گفتنی ها گفته شده بود قوانین و قواعد دماوند زمستانی شناسانده شده بود و اکنون آنچه بر سر راه اجرای برنامه بود تدارکات بود و عوامل طبیعی. بدی هوا دوبار برنامه را کنسل کرد تا اینکه هوای نه کاملا خوب که صرفا بزن در رو به ما رخ نشان داد. عزم جزم کردیم که برنامه ر اجرا کنیم. به لطف هیات کوهنوردی و برخی دوستان با محبت وسایل و لوازم ناقص اعضا کامل شد که جا دارد در اینجا از لطف و محبت این عزیزان تشکر کنم. زیرا با توجه به تازه کار بودن عمده شرکت کنندگان در این برنامه از لحاظ وسایل کافی در مضیقه بودیم. هیات کوهنوردی زنجان، حسین مقدم، امیرعلی نصیری، مهدی نظری، مجتبی مقدادی، معبود توحیدی نژاد، فرشاد اسماعیل زاده، سعید کریمی، سعید زبانی، روح الله شاهمرادی و فرهاد مسننی که اگر لطف این عزیزان نبود این برنامه قابل اجرا نبود.

از خریدهای کلان قبل از برنامه با هزینه شخصی شرکت کنندگان و مشکلات سفر با اتوبوس های عمومی و جابجایی با این همه لوازم از این اتوبوس به آن اتوبوس که بگذریم عصر روز پنجشنبه 4 اسفند 90 پنج نفر اعضای تیم زنجان ( بهادر احمدی، سعید نبی لو، محمد ژاله رفعتی، مهدی بیگدلی و بنده محسن سعیدزاده) به همراه دوستی از بوشهر ( رضا ریاحی) در جاده هراز و 50 کیلومتری آمل از اتوبوس پیاده میشویم و خوشحالیم که حمید صالحی فرزند ماشالله صالحی از ناندل با نیسان خود منتظر ماست.

بعد از بار زدن وسایل و طی مسیر 19 کیلومتری جاده هراز تا روستای ناندل که عمدتا خاکی و ناجور است حدود ساعت 19 به منزل آقای صالحی می رسیم و آنجا اسکان می یابیم. چند ساعته باقی مانده تا زمان خواب به خوردن شام، جمع کردن کوله ها و تذکر نکات پایانی می گذرد برخی از وسایل ما در منزل آقای صالحی می ماند و با او قرار می گذاریم اگر هوا و شرایط تیم خوب بود و توانستیم پس از صعود از مسیر جنوبی فرود آییم از بارگاه سوم تماس می گیریم تا ایشان زحمت ارسال وسایل ما به پلور را بکشد. با رویایی سفید و لرزشی در دل به خواب می رویم.

چهار صبح روز جمعه است که با درینگ درینگ موبایل از خواب بیدار می شویم. بدون فوت وقت با خوردن مختصری صبحانه و پوشیدن کفش و لباس صعود ساعت 5 و سی دقیقه از روستای ناندل به سمت دشت شمالی دماوند به راه می افتیم.

 کوله های سنگین امکان حرکت سریع را از ما گرفته پس با سرعتی کم در گرگ و میش صبحگاهی جهت غرب ره می نوردیم. در بدو خروج از روستا پس از عبور از رودخانه در موازات آن سوار یل سمت چپ رود می شویم در حالیکه دماوند بزرگ را در روبروی خویش داریم با متانت خاصی که سرشار از ادب است به سویش می رویم.

کم کم هوا روشن می شود و هرچه نزدیک تر می رویم باد غربی شدید تر می شود مسیر عمدتا با برفکوبی سبکی همراه است با همکاری همه دوستان برفکوبی انجام می شود و پس از استراحت کوتاهی در سنگ بزرگ یا همان گوسفند سرا (که محل پیاده شدن از نیسان در فصول کم برف است) سوار یال زیر جانپناه می شویم.

پس از حدود 9 ساعت حرکت با کوله سنگین و برفکوبی در ساعت 14 و سی دقیقه به جانپناه چهارهزاری در ارتفاع 4020 متری می رسیم. جانپناه مشکل خاصی ندارد وقت زیادی تا پایان روز داریم. این روز عمدتا به خوردن مفصل غذا و مایعات ، چک کردن وضعیت جسمانی نفرات، صحبت در خصوص برنامه فردا و آب کردن برف می گذرد. نزدیکی های نیمه شب در حالی که باد شدت گرفته و ابرهایی شبیه دزدان دریایی که چهره در پشت نقاب پنهان کرده و شمشیر از نیام بیرون آورده و جانپناه را احاطه کرده اند به خواب می رویم. (هر شش نفر در طبقه بالای جانپناه به سختی جا می شویم.)

امروز شنبه است 6 اسفند، کار امروزمان کوتاه است پس عجله ای در کار نیست ساعت 7 صبح بیدار می شویم و پس از خوردن صبحانه ساعت 9 و سی دقیقه جانپناه چهار هزاری را به سمت جانپناه پنج هزاری ترک می کنیم. ابرها همه فضا را احاطه کرده اند حتی قله زیبایمان نیز گروگان گرفته شده و نمی توانیم اور ببینیم. تو گویی قصد نجاتش را داشته باشیم به یاریش می شتابیم تا از دست این ابرهای سیاه که اکنون همه جا هستند و با بارش برف به سویمان تیراندازی می کنند نجاتش دهیم. پس از نیم ساعت اضافه کردن ارتفاع کرامپون به پا می کنیم و وارد یخچال دو بی سل در سمت راست یال می شویم. دوست دارم بچه ها که تاکنون کار با کرامپون را به صورت جدی تجربه نکرده اند جان خود را در گرو استفاده صحیح از کرامپون و کلنگ ببینند.

کل مسیر روی یخچال طی می شود و در نهایت در ساعت 13 به جانپناه پنج هزاری در ارتفاع 4660 متر می رسیم. داخل جانپناه مملو از برف است و درش هم باز نمی شود. پنجره آن را از جا در می آوریم و وارد می شویم پس از دو ساعت پارو کردن برف و جا انداختن دوباره پنجره وارد آن می شویم. (همراه داشتن بیل برف در این فصل الزامی است.)

کمی غذا و مایعات به بدن لای منگنه مانده در ارتفاع می رسانیم و با پوشیدن لباس گرم دویست متری ارتفاع می گیریم تا پروسه هم هوایی بهتر انجام شود. یکی دونفر از دوستان سردرد خفیفی دارند که خوشبختانه جای نگرانی نیست. به جانپناه بر می گردیم طبقه پایین اینجا هم قابل استفاده نیست ولی خوشبختانه طبقه بالایش دو قسمت دارد که در هر کدام سه نفر مستقر می شویم. هوا رفته رفته بدتر می شود و این مرا نگران می کند فردا روز قله است و این ناپایداری هوا می تواند تیم ما را زمین گیر کند. اوایل شب بارش برف شدت می یابد و باد نیز اطراف جانپناه جولان می دهد انگار دنبال 6 غریبه ای می گردد که مخفیانه وارد قلمروش شده اند و قصد نجات زندانی را دارند. قبل از خواب وضعیت تک تک نفرات چک می شود حال رضا ریاحی چندان مساعد نیست علاقه ای به خوردن و نوشیدن ندارد و سردردش شدید تر شده و دوست دارد در کیسه خوابش باشد با این حال اصرار دارد فردا در صعود قله همراهمان باشد که منطقی به نظر نمی رسد. بهادر نیز سردردش شدید تر شده ولی با ما می جوشد و عادی برخورد می کند.

یکشنبه 7 اسفند: هوا بدتر شده و بارش و باد شدت یافته اند. ساعت 6 و نیم صبح پس از خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل براه می افتیم. پس از دو ساعت از رضا می خواهم با توجه به وضعیت نامساعد و سرعت پایینش برگردد که قبول می کند دویست متری با او پایین می روم و نزدیک جانپناه او را راهی ارتفاعات پایین تر می کنم دوباره پیش دوستان برمیگردم و حرکت به سمت قله ادامه می یابد. حدود 5500 متر است که بهادر از سردرد شکایت دارد برای اینکه بفهمم چقدر وضعیتش بد است از او می خواهم برگردد که بدون چون و چرا و با گفتن کلمه سنگین چشم! بلند می شود و با فرضی خاصی! سوی جانپناه قدم برمی دارد. با خنده بلندی می گویم شوخی کردم بیا بشین، مایعات به بدن می رسانیم و دوباره راه می افتیم باد شدید غربی و بارش امانمان را بریده و حتی اجازه تفس از این اقیانوس رقیق و کم حجم اکسیژن را هم نمی دهد.

نزدیکی های بام برفی نیاز به برفکوبی دارد. این دیگه چه جورشه! برفکوبی با این کوله تو این ارتفاع با این وضعیت؟ با سرعتی کم و با تنفس های عمیق با عبور از بام برفی ساعت 12 و سی دقیقه وارد کاسه قله می شویم با چنان با شدت می وزد که اجازه حرکت مستقیم به سمت قله جنوبی را نمی دهد با کمک همدیگر پشت سنگهای قله جنوبی می ایستیم.

باد بسیار شدید است و ماندن زیاد عقلانی به نظر نمی رسد از بچه ها می خواهم سریع عکس بگیرند تا راهی شویم که محمد را با پرچمی کوچکی در دست می بینم. می گوید خواهر مریض است و من اگر اینجام فقط بخاطر اوست بچه ها برایش دعا کنید!

آنچه آن لحظه در دلم اتفاق افتاد با هیچ حرف و کلمه و جمله ای قابل بیان نیست تنها اشکی از گوشه چشمم خزید و روی گونه ام یخ زد. از او خواستم ادامه ندهد چون یخ زدن چشم یعنی فاجعه ولی دیگر دیر شده و مژه هایم با یخ سفتی به هم چسبیده اند. چشم چپم به کل از کار افتاده است. یادی هم می کنیم از جانباختگان حادثه بهمن کاشان و دوستان خوبی که در این حادثه کشته شدند. یادی کردیم از علی شکریز که قرار بود در این صعود همراهمان باشد و از دست دادن دوستانش مانع شد. این صعود را به او و به روح بلندی همنوردانش تقدیم کردیم و خیلی سریع از تپه گوگردی پایین رفتیم.

از محلی که دو هفته پیش مرحوم نادعلیان سر خورده و فوت شده بود با احتیاط عبور کردیم و کنار سنگ پستانک برای کشیدن یک نفس راحت نشستیم. دو ساعت گذشته در چنان بهبوبه ای اتفاق افتاده بود که نفس کشیدن یادمان رفته بود واقعا در چنین شرایطی انسان یادش می رود که کالبدی هم دارد و با روح خود تنها می شود.

برای سرعت دادن به حرکت وارد یخچال سمت راست یال می شویم و با بهره بردن از کلنگ با سرعت بیشتری به سمت بارگاه سوم در مسیر جنوبی حرکت می کنیم. به بارگاه سوم که می رسیم زنجیر بزرگی بر درب سالن داخلی خودنمایی می کند همنوردانی از مهاباد و دوست و همنورد خوبم آقای دموکری آنجا هستند که عنوان می کنند «محمد» مسئول بارگاه سوم امروز پایین رفت. هرچند قبلا آمدن خود را به او اطلاع داده بودم و از او خواسته بودم غذا و نوشیدنی در اختیارمان قرار دهد دلیل پایین رفتن اورا نمی فهمم. با پذیرایی مهربانانه مهابادی های عزیز جانی دوباره می گیریم و ساعت 4 بعداز ظهر به سمت حسینیه حرکت می کنیم. نزدیکی های حسینیه هوا تاریک و مه غلیظی منطقه را فرا می گیرد. به سختی و به کمک پاکوب ها آن را پیدا می کنیم و به همین صورت به سمت جاده و دو راهی به راه می افتیم. ساعت حدود 20 است که به جاده می رسیم . مصطفی لاریجانی عزیز منتظرمان است. با توجه به بسته بودن جاده پلور به سمت رینه می رود و اصرار دارد امشب مهمانش باشیم. با عذرخواهی از او به دلیل اینکه وسایلمان قبلا توسط دوست بوشهری مان به پلور منتقل شده از او می خواهیم ما را به پلور برساند. با معطل شدن نیم ساعته مقابل منزل او در رینه به سمت جاده هراز و پلور حرکت می کنیم. تیم بسیار خسته است و گویا این سختی پایانی ندارد ماشین مصطفی خراب می شود دوباره کوله ها را به نیسان امداد خودرو منتقل می کنیم و بالاخره پس از تحمل مشقات بسیار ساعت 12 نیمه شب به قرارگاه پلور می رسیم. با رضا ریاحی پس از فرود تا ناندل خود را با وسایل به پلور رسانده خوش و بشی می کنیم و با لذتی بیکران از صعودی شیرین به خواب می رویم.

روز دوشنبه 8 اسفند ماه با جمع کردن وسایل به سمت جاده هراز و سپس با توبوس به تهران و بعد زنجان حرکت می کنیم.

در پایان گزارش بر خود وظیفه می دانم از همه دوستانی که قبل از برنامه و در حین آن با کمک های محبت آمیز خود کمک کردند تا این برنامه به زیبایی تمام اجرا شود تشکر می کنم همچنین دوستانی که هنگام بازگشت تیم با استقبال از اعضا موجب دلگرمی شدند نیز سپاسگزارم.