دردم می گیرد...
نمیتوانم بی تفاوت باشم شاید بتوانم ببینم و دم نزنم اما نمیتوانم از درون اتش نگیرم نسوزم دردم نگیرد وقتی می بینم کسی روز اول می اید سر کار با تمام انرژی که کار کند که تغییر دهد که حادثه بیافریند و بعد از یک ماه در حال اموختن اینست که چگونه کم کار کند چه میگویم اصلا کار نکند کم فروشی کند و از زیر کار شانه خالی کند .... دردم میگیرد وقتی جوانی رعنا ،گاهی اراسته ،سالم ،تن درست در اوان جوانی می اید ارام در گوشم میگوید " اقا کرایه تاکسی ندارم مسافرم پول بلیط ندارم خواهرم مریض است و .... " هزار دلیل می اورد تا تو دستت در جیبت برود و .... نه غروری نه عزتی ..... دردم میگیرد وقتی غروری برای مردی نمانده و عفتی برای زنی .... دردم میگیرد وقتی به جای حمایت از هم ، یکدیگر را به لجن میکشیم عده ای را فتنه گر میخوانیم و به تحقیر به دیگری بسیجی میگوییم ، و بیشتر میسوزم وقتی یادم می اید امثال چمران نماد بسیجی بودن بوده اند و باز جگرم اتش میگیرد وقتی میبینم سیستم انقدر مشکل دارد که ادمی بی دست و پا که حقش در جامعه کارگری ساده بیش نیست کارت بسیجش را به رخم میکشد و ریش و پشم و روابطش را ....دردم میگیرد ازین همه بی هدفی بی انگیزگی اتلاف وقت در میان این نسل که باید ایران را به انها سپرد ... دردم میگیرد وقتی ان جوان تا دیروز برای رسیدن به فلانی و فلان چیز انقدر تقلا میکرد و امروز که رسیده انقدر هدفش ذلیل بوده که باز مثل دیروزست و امروز تقلا میکند که از فلانی جدا شود و .... دردم میگیرد وقتی دورتادور حوض وسط پارک اینهمه چهره افسرده میبینم کسانی که نان دارند اما باز غم نان ازارشان میدهد ... دردم میگیرد وقتی جامعه ای را میبینم که برای زیست کنندگانش اینهمه نیاز ساخته که با هیچ چیز ارضا نمیشوندو هیچگاه رضایت ندارند و همیشه معترضند و بیشتر میسوزم وقتی بجای اینکه اعتراضشان را فریاد بکشند و بگویند چه گندی میخواهند انرا میخورند و در قیافه شان نگه میدارند و رایگان به دیگران غم میفروشند و فوقش روی دیوار توالتهای شهر عقده گشایی میکنند ....
و کلی لذت میبرم وقتی پیرمرد کنارم روی نیمکت پارک پوسته شکلاتی را که در دهانش گذاشته در جیب پیراهنش میگذارد تا پیاده رو را به اندازه پوست شکلاتی کثیف نکند ....
به رنگ خدا
عکس: صعود زمستانی بالقیز