مطلب زيباي ديگر از خانم افسانه قيداري. شما را به تامل روي اين مطلب زيبا دعوت مي كنم.

(من باید انچه را احساس میکنم بنویسم...ومینویسم وهمین نوشته ها شاید توصیفی از پهنای زندگی و ناله های درون من است)

ارتباط برقرار کردن روشهای زیادی دارد ولی من میخواهم با نوشتن تارهای نامرئی ارتباطی برقرار کنم.تلاش کنم تا زندگی را بفهمم  
میخواهم زندگی را زندگی کنم.  
هر چه بیشتر می فهمم در می یابم که هنوز چیزهای بیشتری باقی است که باید بدانم.دریچه دلم را به روی زیبایها باز میکنم و با عشق قرین می سازم چون این عشق است که داروی دردهاست و اعجاز می افریند.
من از بودن در زمان حال شکر گذارم.
 
در هر رویدادی خیری هست و تجربه ای کسب میکنم
احساس میکنم به تمام هستی متصل هستم  
در خودم و همه چیز و همه کس معنا می بینم
و همان گونه که هستم ارزشمندم
خوشبختی من در دست خودم است

زيبايي زندگي به نگاه زيباست نه به چشمان زيبا...

وقتي در كلبه ي درويشي خود به اين جمله ي  زيبا فكر مي كردم نيرويي در اعماق وجودم شعله افكند.

نيرويي كه مرا واداشت سراغ افكاري روم كه هرگز به آن فكر نكرده بودم

من زندگي زيبايي دارم و كمال استفاده را از اين زندگي ميبرم...

شايد براي شما جاي سوال باشد كه چگونه زيبا زندگي ميكنم

باشد ذره اي از زندگي خود را براي شما شرح مي دهم:

من در اين كلبه تنها زندگي ميكنم،كلبه اي كه عشقم را آرامشم را درآن يافته ام


زيباست مگر نه....!!!!!

شايد به نظرتان حقيرانه باشد ولي وقتي داخل شويد چنان آرامشي سرتا پاي وجودتان را فرا ميگيرد كه انگار سالها ساكن اين كلبه بوده ايد.

شگفتي هاي اطراف كلبه ي من آن چنان حيرت انگيز است كه شايد در اطراف خانه شما چنين زيبايي چشمگيري نباشد.

آسمان را ببينيد؛ابريست؛ميخواهد بگريد؛التماسم ميكند و مي گويد كه نرو...

امروز رهگذري در كلبه ي مرا به صدا دراورد،وقتي در را به روي اوگشودم ديدم جواني است كه خوشبختي را گدايي ميكند،تيرگي و زشتي و بدي وبيچارگي او را آزرده بود.

از او پرسيدم چه چيزي تو را آزرده است؟

او پاسخي نداد.

تنش لرزيد...اشك در چشمانش حلقه بست...مدام پشت سرش را با آهي كه مي كشيد نگاه مي كرد.

به گمانم ترسيده بود،از چه؟؟؟ نمي دانم!!!

فقط يك كلمه گفت: ‹حسرت زندگيت را ميكشم›

با اين حرفي كه به زبان آورد پي بردم كه او مي خواهد مانند من زندگي كند...

به اوگفتم اگر بخواهي  ميتواني با من همسايه شوي!

سرش را با رضايت و خشنودي تكان داد.

گفتم پس برو براي خود كلبه اي بساز؛طوري بساز كه آرامش را حس كني.

حال او فهميد كه خوشبختی بر 3 ستون استوار است:
فراموش کردن گذشته
لذت بردن از حال
امید به آینده

شايد با خود بپرسيد در اين قضيه چرا آسمان ابري بود؟؟؟؟؟؟

من براي اينكه بفهمم در آن دوردست ها بر اين جوان چه گذشته  بايد كلبه ام را ترك ميكردم.

آسمان هم نگران من بود كه مبادا من هم به روز آن جوان دچار شوم.

ولي بايد ميرفتم!!!

راه را بدون خداحافظي از كلبه ام  در پيش گرفتم....

 

خداحافظي نكردم چون قرار بر اين بود كه باز گردم...

خداي من چه سرنوشتي در انتظار من است؟؟؟؟؟

قدمهايم را محكم بر زمين مي كوبم كه مبادا راه برگشتم را گم كنم!

 

از زيبايي ها دور شده ام

از كلبه ام

از آسمانم

از آرامشم

از ...

لحظه اي پشت سرم را با حسرت نگاه ميكنم و ادامه مي دهم...

پس از ساعت ها پيمودن به جايي ميرسم كه نامش (!!!!) است...


اينجا همان جايي است كه آن جوان از آن فرار كرده.

خداي من چقدر تاريك است!

چگونه در اين شهر بزرگ جواب سوال هايم را جستجو كنم

ميروم هر چه باداباد...

احساس خفگي ميكنم،نفس عميقي ميكشم و وارد مي شوم.

زمزمه ميكنم"خدايا كمكم كن،كمكم كن،كمكم كن"

چقدر شلوغ است،چه سرو صدايي،واااااااااااااااي

بيشتر آدمها ظاهرشان متفاوت است ولي باطنشان يكيست!

چرا اين گونه اند؟

عجيب است!!!

بلأخره پس از يك هفته دوندگي و جستجو تصميم ميگيرم برگردم.

شايد با خود بپرسيد كه من اين همه راه را آمدم ولي چرا سوالي از كسي نپرسيدم!!!

درست است سوالي از كسي نپرسيدم،ولي در طي اين يك هفته جواب سوال هايم را گرفتم

باشد ميگويم ولي اجازه دهيد از اين شهر دور شويم،آنقدر دور شويم كه ديگر ديده نشود.

به جايي برسيم كه زيبا باشد،آن وقت است كه با خيال راحت براي شما خواهم گفت:

آري همين جا خوب است،روي همين تخته سنگ مي نشينم و حقيقت را مي گويم:


از همان ابتدا كه وارد شدم صحنه هايي ديدم كه مرا سخت آزرد...

1-كودك فقيري با هزار اميد دست كوچكش را به طرف من دراز كرد،ولي در همان حين مردي به من گفت ولش كن،او جيبش پر است،بگذار برود گم شود،ولي من كمكش كردم،او هم عاشقانه به من لبخند زد.

2-سوار اتوبوسي شدم و روي يكي از صندلي ها نشستم در ايستگاه بعدي پيرمردي سوار شد،سمت جواني رفت و از او عاجزانه تقاضا كرد كه اجازه دهد او روي صندلي بنشيند،آن جوان با گستاخي تمام رويش را برگرداند و گفت زودتر مي امدي،بلند شدم و جايم را با رضايت به او دادم،پيرمرد دستان پينه بسته اش را در حالي كه ميلرزيدند به سمت خدا گشود و گفت:فرزندم از خدا ميخواهم سلامتي و خوشبختي را ازتو نگيرد،اميدوارم خدا محتاجت نكند.

3- مردي درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگي برداشته و بروري ماشين خط مي اندازد. مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود
در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان  من كي دوباره رشد مي كنند ؟
مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين .
و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :
)
دوستت دارم پدر ! (
 
روز بعد آن مرد خودكوشي كرد.

عصبانيت و عشق محدوديتي ندارند .

4-اينجا يك سري از آدمها سر سفره هايشان فراموش مي كنند بگويند "بسم الله الرحمن الرحيم" يا به سختي خدا را شكر ميكنند،دعاي بعضي از آنها از ته دل نيست.

5-خيلي راحت به هم دروغ مي گويند،خيلي آسان تهمت مي زنند،مدام دل مي شكنند،براي خود زندگي نمي كنند،نااميد هستند،فردا را نمي بينند،غصه مي خورند،فخر مي فروشند،تجملاتي هستند،مي جنگند،به هم بدبين هستند،بي احترامي ميكنندخيانت ميكنند،حرمت مي شكنند وحرف هايشان فريبنده است...

6-دراتومبيلي نشسته بودم كه راننده آهي كشيد و روبه من كرد و گفت ديگر خير و بركت از سفره هايمان دور شده است،نمي دانيم دليلش چيست؟

به او گفتم عاشقانه زندگي كن و شكرگذار باش،راننده ساكت شد و به فكر فرورفت.

7-از خياباني مي گذشتم  كه ناگهان آن طرف تر پيرزني را ديدم كه دستش را به طرف هر كس و ناكسي دراز مي كرد كه او را از خيابان رد كنند ولي خبري نبود...

جلوتر رفتم دستش را گرفتم و كمكش كردم او دست مرا سخت فشرد و گفت:"خير ببيني،خوشبخت شوي"

8-اينجا كسي از همسايه ي خود خبر ندارد،چون محبتي بينشان نيست. اينجا گل را دوست دارند ولي آن را مي چينند... مي گويند باران را دوست داريم ولي با چتر ميروند زيرش... پرنده را دوست دارند ولي او را در قفس مي اندازند...

9-در اين شهرآدم هاي بدبخت همه لوازم خوشبخت بودن را در اختیار دارند بجز اراده خوشبختی

دلم خيلي گرفته است!....

اينجا نمي توان به كسي نزديك شد!

 آدمها از دور دوست داشتني ترند

10- و جواني بر درختي تكيه داده بود و اين چنين مي سرود:

*دلم تنگ است،دلم مي سوزد از باغي كه مي سوزد

*تمام عمر بستيم و شكستيم،به جز بار پشيماني نبستيم

*نفهميديم به دنبال چه هستيم

*ميان آنچه بايد باشد و نيست

*عجب فرسوده ديواريست دنيا

کاش مي دانستند زندگي کوتاه است.

کاش معني صداقت را مي فهميدند.

کاش دلهايشان دريايي مي شد.

کاش هيچ کودک فقيري ديگر خواب نان تازه وداغ را نمي ديد.

کاش مي فهميدند زندگي زيباست و لذت مي بردند تا نهايت.

کاش ميدانستند که ما نمي دانيم فردا برايمان چه اتفاقي مي افتد.

كاش مي توانستم همه را از اين ظلمت و تاريكي  نجات دهم.

كاش كلبه هايي حقيرانه داشتند ولي در عوض خوشبخت بودند.

كاش ميشد درابدي بودن آبي كرانه ها آشيانه ساخت و درآغوش گرم آرامش آرام گرفت.

كاش مي توانستم اقيانوس ها را بشكافم تا بتوانند از اين زندگي فرار كنند.

 

كاش...

ولي اينها بايد خودشان بخواهند...

شايد از زيبايي و قشنگي زندگي بي خبرند...

خداي من اينها چه به روز خود مي آورند

در سكوت پر از فرياد خود مي گريم و مي گويم:خداوندا با همين قلب كوچك به وسعت تمام خوبي ها و سادگي ها دوستت دارم.

اي ساحل سبز افق!من در جايي از روياهايم كه فردايي از جواني ام نقاشي شده،به اميد تقدس نگاهت بي محابا اشك مي ريزم.


چشمانم را می گشایم، دیواری است به بلندای نا امیدی ...
در خود می پیچم و بغض می کنم .
چون درختی شده ام که تبر بر شاخسارش فرو می آورند و نفس در ریشه هایش تنگ می شود ...
خدایا در این دیوار پی روزنم که خویش را از این همه منجلاب فسادی بیرون کشم ...
خدایا دستتت را بر شانه های خسته ام قرار بده ...
ای خدای بزرگ
تویی که به کوه فرمان ایستادن داده ای و به رود فرمان رفتن ...
به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان فرمان درخشیدن داده ای .
به من نیز بیاموز ایستادن و رهایی را ...
پرواز و روشنایی را ...
تا شاخسار شکسته ام را جوانه های امید بشکفد ...
ای خدای بزرگ ...
ای خدای متعال ...
و ای خدای منّان می خواهم یاد بزرگت در تار و پود جانم رسوخ کند ...
آنچنان که باران به درختان می بخشد تا شاخه های بلند به آسمان برسد ...
من درمانده تشنۀ محبّت توام ...
صدایم کن تا حجم این همه فریاد از خاطرم پاک شود ...
تا جز صدای پاک قدسی تو چیزی نشنوم ...
خدایا ...
ای خدای بزرگ و مهربان ...
نگاهم کن تا فراموش کنم این نگاههای بی خورشید و آشفته را ...
و جز چشمان مهربان تو هیچ نبینم ...
می خواهم خالی شوم از هر چه غیر توست ...
از این زمین پر هیاهو که درشب و روزش مردم روح و تن می سپارند ...
خدایا دلم تنگ آرامشی ژرف است، تو را می خوانم ...
دستم را بگیر و خاطر ابریم را به خورشید بسپار ...
و لحظه ای این جان بی قرار را به خویش نگذار ...

 

آري !!! آن جوان از اين همه بدي فرار كرده بود.

زيرا تحمل اين همه  پستي را نداشت.

حال برميگردم به كلبه ي خود و زندگي خود را آن گونه كه بود ادامه مي دهم.

 

چه شیرین است ،وقتی آدم می تواند گذشت داشته باشد، فداکاری کند ،

برای فکری ، آرزویی ، برای ایمان و عقیده ،

برای هر چه شایسته از دست دادن زندگی است.

 

پايان

 

 

فكر میكنيد چقدر فرصت دارید؟ شاید تعجب كنید و بپرسید فرصت برای چه؟

فرصت برای زندگی كردن, لذت بردن و به معنای واقعی زنده بودن.

زنده بودن برای شما چه معنایی دارد؟ كمی فكركنید وببینید آیا تا به حال زنده بوده اید؟

در این لحظه حس زنده بودن دارید یا درسایه تكرار روزمرگی با زندگی خداحافظی كرده اید؟

خوبان! زنده بودن صرفا به معنای نشان دادن علایم حیاتی نیست. اگر شما همراه فرزندتان،  

فكر میكنيد چقدر فرصت دارید؟ شاید تعجب كنید و بپرسید فرصت برای چه؟

فرصت برای زندگی كردن, لذت بردن و به معنای واقعی زنده بودن.

زنده بودن برای شما چه معنایی دارد؟ كمی فكركنید وببینید آیا تا به حال زنده بوده اید؟

در این لحظه حس زنده بودن دارید یا درسایه تكرار روزمرگی با زندگی خداحافظی كرده اید؟

خوبان! زنده بودن صرفا به معنای نشان دادن علایم حیاتی نیست. اگر شما همراه فرزندتان،  

دوستانتان، پدر و مادرتان، و همسرتان سالهای تولدتان راجشن گرفته ايد و در كنار آنها بچگی كرده

ايد. با آنها رشد كرده ايد  و زندگی را از نو و باهمان هیجان وكنجكاوی تجربه كرده ايد, پس زنده اید.

اگر هنوز مست دیدن درخت حیاط میشوید و مفتون آواز پرنده, اگر هنوز هم به اسمان نگاه میكنید و در

عظمتش غرق میشوید و اگر بهمراه طبیعت سبز رشد میكنید زنده اید.

اگر میتوانید گریه كنید واگر از گریه كردنتان لذت میبرید و اگر برای خندیدن دنباله بهانه نیستید و از

ته دل میخندید زنده اید.اگر هرروز ازخالق زیبایی ها سپاسگذاری میكنید یعنی زنده بودن را تمرین میكنید.

داستاني كه من در قسمت بالا به همراه عكس هاي مربوط به آن نقل كردم بيانگر زندگي است كه امروزه همه ي ما شاهد آن هستيم.و اتفاق هايي كه امروزه در گوشه و كنار شهرمان شاهد آن هستيم ودر واقع واقعيتي است كه پذيرفته نمي شود

گر چند خود من هم شهرنشين هستم ودر بين شما زندگي ميكنم و لي  طريقه ي زندگي من به همان صورتي است كه مختصر براي شما توصيف كردم.زيرا زندگي را آنقدر زيبا مي بينم كه در تصوراتم چنين زندگي براي خود ساخته ام.و من با اين انديشه زندگي ميكنم كه زيبايي زندگيم زماني به پايان مي رسد كه من هم  تمام شده ام.

**********************

هدف من از اين داستان اين بود كه ميخواستم به كساني كه مي خوان روي قله كوه زندگي كنند بگم كه تمام شادي ها و پيشرفت ها زماني رخ مي ده كه در حال بالا رفتن از كوه هستيم و بين هزاران ديروز وميليونها فردا فقط يه دونه امروزه. پس از دستش نديم و ازش لذت ببريم.

و اگه نمي تونيم كارهامون و پيش ببريم استراتژي خودمون و تغيير بديم.

اونوقته كه مي بينيم بهترين ها ممكن ميشه.باور داشته باشيد هر تغييري بهترين چيز براي زندگيه.

حتي براي كوچكترين اعمالتون از دل،فكر،هوش و روحتون مايه بذاريد.

و يادمون باشه...

خنده زدن لب نمي خواد             دايره و دنبك نمي خواد

يادمون باشه خنده زدن فقط  دل مي خواد، دل، فقط فقط دل..


                                                                                              *   اينه رمز موفقيت  *

و حال اميدوارم اين نوشته ي من باب ميل شما عزيزان شده باشه و زندگيتون و با دستها و نگاه هاي گرمتون زيبا ي زيبا بسازيد.و اينو تقديم مي كنم به همه ي همنورداي عزيزم و اميدوارم هميشه فاتح قله هاي خوشبختي باشن.

                                                                       ارسال

                                                                                                            افسانه قيداي